داستان دوست من (کنولپ)

داستان دوست من (کنولپ)
رمان داستان دوست من (کنولپ) اثر هرمان هسه نویسنده آلمانی است که بعدها تابعیت کشور سوییس را گرفت. او در سال ۱۹۴۶ موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شد.

هسه در آلمان به دنیا آمد. خانواده او همه از مبلغان پروتستان بودند و هسه نیز به مدرسه مذهبی رفت تا خود را برای زندگی و کار روحانی آماده کند و سنت خانوادگی را ادامه دهد. اما او در سال ۱۸۹۲ در اثر طغیان تب خودشناسی، نظرش تغییر کرد و مدرسه را ترک کرد. بعدها حرفه نویسندگی را دنبال کرد و یکی از موفق‌ترین و درخشان‌ترین نویسندگان آلمانی‌نویس شد.


کتاب داستان دوست من
قهرمان این کتاب، شخصیتی به نام کنولپ است. او آدم زیرکی است که آزاد بودن را انتخاب کرده است و سفر کردن را به یکجانشینی ترجیح می‌دهد. کنولپ شخصیتی شاعرمسلک دارد که صحراگردی را ترجیح می‌دهد و مدام در سفر است. از جمله نکات جالب در مورد شخصیت او این است که در لحظه زندگی می‌کند و آدم شاد و خوشحالی است. از هر چیز کوچک و بزرگی لذت می‌برد و برایش مهم نیست اگر به جایی تعلق ندارد.

کنولپ با وجود بیماری و رنجی که دارد دست از کارهای خود نمی‌کشد و همچنان به صحراگردی ادامه می‌دهد. به هر شهری هم که وارد شود خانه‌ای پیدا می‌کند که دوستانه پذیرای او باشد.

در بخش اول کتاب – پیش از بهار – کنولپ پس از مرخص شدن از بیمارستان وارد شهری می‌شود که یکی از دوستانش در آنجا ساکن است. در خانه دوستش بر اثر یک سری اتفاقات عجیب که برای کنولپ رخ می‌دهد، باعث آشنا شدن او با دختری جوان می‌شود.
کنولپ می‌خواست سرش را بیاورد و پنجره را ببندد که ناگهان پنجره‌ی کوچکی روبه‌روی او، در خانه همسایه، روشن شد. اتاقک کوتاه‌سقفی دید، درست مثل مال خودش، که دختر خدمتکار جوانی، با شمعی در شمعدان مس‌واری در دست، از در آن وارد شد.  

پس از آشنا شدن کنولپ با این دختر جوان، و بعد از ماجراهای این دو به بخش دوم و پایانی کتاب می‌رسیم. قسمتی که نقطه اوج کتاب نیز می‌باشد. درباره کنولپ باید این را بدانیم که او در زندگی موفقیت چندانی کسب نکرده و می‌توان گفت چیز محسوسی ندارد. او وقتی خود را در طبیعت آماده مرگ می‌بیند خدا را پیش چشم مجسم می‌بیند و با او گفتگو می‌کند. گفتگویی که همان نقطه اوج کتاب است.

در گفتگوی میان کنولپ و خدا، کنولپ ناله و شکایت می‌کند که چرا زندگی‌اش به این شکل طی شد و چرا فلان و بهمان‌طور نشد. در قسمتی از کتاب، خدا این‌گونه به کنولپ پاسخ می‌دهد:

ببین، من تو را جز این‌که هستی نمی‌خواستم. تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. آن‌ها نه تو، که در تو مرا مسخره می‌کردند یا دوست می‌داشتند. تو فرزند و جزئی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی، من در آن شریک بوده‌ام.  

کتاب داستان دوست من علاوه براینکه رمانی کوتاه و خوش‌خوان است، ممکن است پاسخی برای هر کسی که از زندگی خود ناراحت است داشته باشد. هر کسی که فکر می‌کند: چرا زندگی من به این شکل دارد پیش می‌رود – پیش رفت – نه به آن شکل یا آن‌گونه که فکر می‌کردم. خواننده شاید کارهایی که کنولپ در طول رمان انجام می‌دهد دوست داشته باشد و سبک زندگی او را نیز تایید کند، اما این امکان هم وجود دارد که از بی‌خیال بودن کنولپ عصبانی شود و برخی از کارهای او را محکوم کند. اما درنهایت این سبک زندگی کنولپ است. سبکی که در نهایت ما را به نتیجه‌گیری و آن گفتگوی چالشی می‌کشاند. چیزی که شاید سرنوشت بنامیم. به اعتقاد من، هرکسی با نگاه به زندگی خودش می‌تواند برداشت متفاوتی از این رمان داشته باشد. پیشنهاد می‌کنم اگر به دنبال یک رمان کوتاه هستید که در نهایت نکته مهمی برای شما داشته باشد، این رمان را بخوانید.


جملاتی از متن داستان دوست من
کنولپ که صدای ورود زن را به‌خوبی شنید بود، از فرص خستگی یا بی‌حوصلگی چشم بسته بی‌حرکت ماند و نشانی از بیداری خود ظاهر نساخت. زن استاد، بشقاب خالی در دست، نگاهی به میهمان خفته انداخت. میهمان سرش را بر دستش نهاده بود که از آستین پیراهن چهارخانه‌اش بیرون آمده بود. لطافت موهای سیاه و زیبایی کودکانه‌ی چهره‌ی بی غم او توجه زن را جلب کرد، چنان که مدتی به تماشای این جوان شیرین‌رو ایستاد که شوهرش آن همه چیزهای شنیدنی از او تعریف کرده بود. ابروان پرپشتش را بر پیشانی لطیف و روشن و بر فراز چشمان خفته‌اش، و گونه‌های گرد و گندمگونش را، و دهان ظریف و گلی رنگ و گردن باریک او را خوب نگاه کرد و همه را شیرین و دل‌انگیز یافت.  

کنولپ حق داشت طوری زندگی کند که با طبعش سازگار باشد، آن‌طور که تقلیدش از همه‌کس ساخته نیست. با مردم همچون کودکی حرف می‌زد و دل همه را با خود همراه می‌کرد و به دختران و زنان سخنان زیبا می‌گفت و از آن‌ها دل می‌ربود و همه روز برایش جشن بود. 

انسان می‌تواند سبک‌مغزی‌های مردم را ببیند، می‌تواند به آن‌ها بخندد یا بر آن‌ها دل بسوزاند، اما باید آن‌ها را در راهشان آزاد بگذارد.  

من می‌دانم که روستاییان در این دنیا خوشی به خود روا نمی‌دارند، اما زیر خاک که رفتند می‌خواهند راحت باشند. این است که تا زنده‌اند، زحمت می‌کشند و سر گورها و اطراف آن‌ها درخت‌های قشنگ می‌کارند و گورستان را صفا می‌بخشند.   

انسان‌ها هر یک روحی دارند که با روح دیگران درنمی‌آمیزد. دو نفر آدم می‌توانند نزد هم بروند و با هم حرف بزنند و به هم نزدیک شوند، اما روحشان مثل گلی است که در جای خود ریشه دارد و نمی‌تواند جابه‌جا شود و با گل‌های دیگر درآمیزد، زیرا برای این کار باید از ریشه‌ی خود جدا شود و این ممکن نیست. گل‌ها عطر خود را می‌پراکنند و تخم خود را به دست باد می‌سپارند، زیرا دوست دارند با یکدیگر آمیزش کنند. اما هیچ گلی نمی‌تواند گرده‌اش را به گلی که می‌خواهد برساند. این کار به دست باد است، که می‌آید و می‌رود و هر جور که بخواهد می‌وزد.  

آدم هرچه پیرتر می‌شود، با عادت‌های قدیمش بیش‌تر انس می‌گیرد.  

کنولپ به فکر فرو رفت. شادی‌های جوانی دلش را گرما می‌بخشید؛ همچون شعله‌های دامن کوهستان، به‌زیبایی از دور و درون تاریکی بر او بازمی‌تابید و عطری سنگین و خوشایند بسان شهد و شراب داشت و به آوای باد گرم در شب‌های پایان زمستان می‌مانست که نوید بهار دارد و برف‌ها را آب می‌کند. خدایا، چه خوش بود. 




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب