رمان بیابان تاتارها داستانِ غم‌انگیز سرنوشت افسرى جوان به نام دروگو جووانى است که براى خدمت به قلعه‌اى دور افتاده در حاشیه بیابانى معروف به بیابان تاتارها اعزام مى‌شود. بوتزاتى با ترسیم دنیاى روزمره و خاکسترى دروگو توانست برنده جایزه ادبى استرگا شود.

والریو زورلینى، کارگردان نامدار ایتالیایى، براساس این رمان فیلمى به همین نام ساخته است که بخش‌هایى از آن در ایران و ارگ بم فیلمبردارى شده است.

پشت جلد کتاب، قسمتی از رمان آمده است:

همه‌چیز در گریز است. آدم‌ها، فصل‌ها، ابرها، همه شتابان‌اند… و این شط به‌ظاهر کُند حرکت که هرگز باز نمی‌ایستد، پیوسته تو را با خود می‌برد.

 

کتاب بیابان تاتارها
دروگو با عزمى جزم راهىِ قلعه کهن باستیانى مى‌شود. قلعه‌اى که در دل بیابانى خشک و لم یزرع قرار دارد. او جوان است و رویاى دلاورى در سر مى‌پروراند. با این امید پا در رکاب اسب گذاشته که با مدال شجاعتى نزد مادر چشم انتظارش بازگردد. اما از همان ابتدا شماى کلى داستان پیش چشم خواننده مى‌آید:

جز حرمان بى‌پایان بیابانى بریان و نامسکون چیزى نبود. 

اینگونه در ناخودآگاه مخاطب بذرى کاشته مى‌شود که نشان از تلخى و تلخکامى داستان پیش رو دارد.

همان دم که دروگو پا به دژ مى‌گذارد در مى‌یابد اینجا با آن قلعه لجستیکى که همیشه در ذهن مى‌پروراند تفاوت‌ها دارد. اینجا بالى براى پرواز نمی ماند. راهى براى پیشرفت نیست و مدال شجاعتى بر سینه کسى نمى‌درخشد. گرد روزمرگى بر همه‌چیز و همه‌کس نشسته و چاره‌اى نیست جز یکرنگ شدن با جماعت.

 دروگو بلافاصله درخواستِ انتقالى می‌دهد. اما سرهنگ سعى مى کند نظر او را براى ماندن در قلعه جلب کند. اینجا همان لحظه تاریخى است که در زندگى هر شخصى نظیرش بسیار یافت مى‌شود. ماندن بر سر دو راهى. راهى که دروگو انتخاب مى‌کند تحت تاثیرِ جادوى ملال قلعه است:

با این همه نیرویى ناشناخته مانع از بازگشت او به شهر مى‌شد و شاید هم این نیرو از ضمیر خودش سرچشمه مى‌گرفت و او خود از آن خبر نداشت. 

نویسنده دست خود را رو مى‌کند و به خواننده نهیب مى‌زند که منتظر حادثه‌اى شگفت نباشد:

چند ماه بعد که چون واپس بنگرد، تازه خواهد دید که چیزهایى که اسیر قلعه‌اش کرده اند، سخت مسکین‌اند. 

ادامه داستان روایت هر روزه ملال و روزمرگى بى‌پایانى است که فضاى قلعه را آکنده است. تا اینکه بالاخره روزى انتظار آنها ثمر مى‌دهد و در بیابان تاتارها سایه‌هایى دیده مى‌شود که در چشم دیده‌بان‌ها تهدیدى براى قلعه به حساب مى‌آیند. آیا این شروع یک تغییر بزرگ در زندگى قلعگیان است؟ آیا اتفاقى هر چند خرد باعث مى‌شود اژدهاى شوم روزمرگى از روى قلعه به پرواز درآید؟

سال‌هاى انتظار به هدر نرفته بود و قلعه کهن عاقبت به کارى مى‌آمد. 

انسان به امید زنده است اما این براى توجیه سکون و تنبلى به کار نمى‌رود. اینکه خود را به دست تقدیر بسپاریم و از کوشش براى تغییر اوضاع دست بشوییم تنها پیچیدگى مسائل را بیشتر مى‌کند. بیابان تاتارها داستانى درباره انتظار است. انتظارى که حاصلى جز تنهایى، درد و مرگ ندارد.


جملاتی از متن رمان بیابان تاتارها
دروگو تا آن روز با بى‌خیالىِ آغاز جوانى در راهى پیش رفته بود که به چشم جوان بى‌پایان مى‌نماید. سال‌ها به کندى و نرمى در گذارند، چنان که گذشتشان محسوس نیست. در عین صفا پیش مى‌روى و با کنجکاوى به هرطرف نگاه مى‌کنى. به راستى شتاب چرا؟ پشت سرت کسى نیست که به تیزروى‌ات وادارد و پیش رویت کسى نه، که در انتظارت باشد. دوستانت نیز بى غم فردا پیش مى‌روند و چه بسیار به بازى مى‌ایستند. بزرگسالان از درگاه خانه‌هاشان دوستانه دست مى‌افشانند و با لبخند رازدانى به افق اشاره مى‌کنند. به این شکل، دل با میل به جسارت و مهرورزى به تپش مى‌افتد. شیرینى امید و نوید وصول به شیرینى‌هاى شگفت انگیز آتو را مى‌چشى. این لذات هنوز نمایان نیستند. اما یقین دارى که روزى شیرین کامت خواهند کرد. 

مردانى رسیده به امید احتمال موهومى، که با گذشت زمان پیوسته ضعیف‌تر مى‌شد، روشن‌ترین روزهاى عمرشان را اینجا تباه مى کردند. 

چه بسا که احساس‌هاى ما همه از همین دست باشد. خود را میان موجوداتى شبیه به خود مى‌پنداریم اما جز صخره‌هاى یخ پوش و سنگستانى به زبانى نامفهوم گویا چیزى در اطرافمان نداریم. 

شاید ما از بخت انتظار زیاد داریم.

در اعماق دلش حتى رضایتى پنهان خوابیده است، رضایت از اینکه از تحمل تغییر تند در راه زندگى معاف مانده است و مى‌تواند روال مانوس زندگى را چنان که بوده از سر گیرد. 

بدیهى بود که امیدهاى گذشته و اوهام سلحشورى در انتظار حمله‌ى دشمن از جانب شمال جز بهانه‌اى نبود، تا زندگى را معنایى بخشند. 

وقتى تنهایى و کسى را براى رازگویى با او ندارى، حفظ یقین آسان نیست. 

 




The Tartar Steppe

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب