پشت جلد کتاب آمده است:

من زندگی خوشی داشتم، محبوبی هم داشتم. زجر ناشی از نخستین جدایی مان را خوب به یاد دارم. برای کار به سفری
خارجی رفته بودم و در بازگشت او در ایستگاه منتظرم بود. دیدمش که روی سکو ایستاده، در هاله ای از نور زرد سوخته ی آفتاب، مخروطی غبار آلود از نور که تازه از فراز گنبد شیشه ای برکف ایستگاه افتاده بود. در حینی که صحنه های بیرون آهسته آهسته از پس شیشه های قطار پس میسریدند و قطار سرانجام متوقف شد، صورت او با حرکاتی موزون به چپ و راست می چرخید. در کنار او همیشه راحت و در آرامش بودم. گاهی فکر می کنم .....

 




Short Stories
از همین نویسنده: جمعی از نویسندگان

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب