ادبیات مدرن جهان، چشم و چراغ 74 (هزار پیشه)
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان خارجی
- کد محصول : 1.40628
-
وضعیت :
ناموجود
- مولف: چارلز بوکوفسکی
- مترجم: علی امیر ریاحی
- وزن(گرم): 204
- تعداد صفحه: 199
هزار پیشه از اولین رمانهای چارلز بوکوفسکی (بوکفسکی) است که داستان آن در آمریکا جریان دارد و ماجرای هنری چیناسکی (شخصیت اصلی همهی رمانهای بوکفسکی) است که مدام از شهری به شهری دیگر میرود و هزاران شغل عوض میکند.
بوکوفسکی در طول زندگی خود بیشتر از آنکه رمان نوشته باشد شعر سروده است. مجلهی تایمز به چارلز بوکوفسکی لقب «ملک الشعرای فرودستان آمریکا» داده است. ژان پل سارتر و ژان ژنه هم به او لقب بزرگترین شاعر آمریکا را دادهاند.
خلاصه داستان رمان هزار پیشه
این رمان ماجرای سرگردانی هنری چیناسکی یا هنک است که شخصیت آن الگو گرفته از شخصیت خود نویسنده است. هنک از خدمت نظام وظیفه معاف شده است و حتی اگر هم معاف نمیشد بعید بود در جنگ شرکت کند.
هنری چیناسکی علاقه زیادی به نویسندگی دارد و همیشه داستانهای کوتاه خود را برای مجلههای ادبی ارسال میکند اما چندان مورد توجه قرار نمیگیرد. مدام در حال مسافرت است و از شهری به شهر دیگر میرود. در مسافرخانههای کوچک و کثیف گذران زندگی میکند. مدام در بارها به دنبال نوشیدن است و هر شغلی که پیدا کند را قبول میکند.
مثلا در یک مورد برای شغل روزنامهنگاری درخواست شغلی پر میکند اما وقتی به او خبر میدهند که فقط نظافتچی لازم دارند، هنری شغل را قبول میکند و در ادامه در عرض چند روز با انجام کارهای لهو و لعب از آن شغل نیز اخراج میشود.
در پشت جلد کتاب هزار پیشه قسمتی از متن آمده است:
یکهو اتاق پر از نور شد و صدای تلقتلق و غرش آمد. خط ریل قطار درست همسطح پنجرهی اتاقم بود. مترو هم آنجا ایستاده بود. ردیف چهرههای نیویورکی برگشته بودند و نگاهم میکردند. قطار چند لحظه ایستاد و دوباره به راه افتاد. همه جا تاریک بود. دوباره اتاق پر از نور شد. به چهرهها نگاه کردم، این تصویر مثل وهمی از جهنم دوباره و دوباره تکرار شد. هر قطار پر از مسافری که میرسید، چهرههای داخلش رشتتر، دیوانهتر و بیرحمتر از قبلی بود.
نگاهی به کتاب هزار پیشه
قلم بوکوفسکی همیشه برای من جذاب است. ساده و کوتاه مینویسید. دیالوگهای طولانی در آثارش وجود ندارد. کلمات پیچیده استفاده نمیکند. به دنبال این نیست که مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد. ترسی از به کار بردن واژههای محاوره و کوچه بازاری ندارد. زشت است ولی این زشتی را به زیبایی نشان میدهد. موضوعات مهمی که دیگران به آن باور دارند و برای آن حاضرند جان خود را فدا کنند به سخره میگیرد و زندگی را آسانتر از هر فرد دیگری میگیرد. از بیهودگی فرار نمیکند و زندگی را به طرزی جذاب مسخره نشان میدهد و… . در عین حال بوکوفسکی در آثارش خواننده را به چالش میکشد که فکری به حال خودش بکند. چون اگر این کار را نکند، غرقِ دنیای بیهودگی میشود.
و جالب اینکه موارد بالا در همهی رمانهای بوکوفسکی، مخصوصا در هزار پیشه وجود دارد. رمانهایی که الهام گرفته شده از زندگی خود اوست. اگر کتاب ساندویچ ژامبون بوکوفسکی را خوانده باشید (که میتوان آن را به نوعی اتوبیوگرافی خود بوکوفسکی تلقی کرد) درمییابید که این طرز تفکر نویسنده چگونه شکل گرفته است.
شاید خواندن کتابی که شخصیت اصلی آن زندگی بیهودهای دارد و مدام در حال مست کردن است برای همه جذاب نباشد اما من به شخصه از خواندن این کتاب با وجود همهی ایرادهای آن لذت بردم و به شما هم پیشنهاد میکنم اگر با بوکوفسکی آشنا هستید حتما هراز پیشه را بخوانید.
و اما در مورد ترجمهی هزار پیشه که توسط علی امیرریاحی انجام شده است.
علی امیرریاحی کتاب ساندویچ ژامبون را هم از بوکوفسکی ترجمه کرده است. ترجمههای امیرریاحی نه عالی هستند و نه خیلی ضعیف اما ایرادهایی هم در آن وجود دارد. در مورد کتاب هزار پیشه به راحتی میتوان مشاهده کرد که مترجم واژههایی را جایگزین کلمات اصلی کتاب کرده است. و همچنین باید اشاره کنم که سانسور در این کتاب و در همهی کتابهای بوکوفسکی دیده میشود.
با همهی این موارد که اشاره شد، این کتاب همچنان برای من خواندنی بود.
قسمتهایی از متن کتاب هزار پیشه
من کسی بودم که در انزوا شکوفا میشد، بدون آن شبیه کس دیگری بودم که بیآب و غذا مانده. هر روزی که تنها نبودم ضعیفم میشدم. به تنهاییام افتخار نمیکردم؛ اما بهش وابسته بودم. تاریکی اتاق برای من مثل نور خورشید بود. کمی نوشیدم.
بعد از رسیدن به فیلادلفیا مسافرخانهای پیدا کردم و اجارهی یک هفته را پیشپیش پرداختم. بار نزدیک آنجا پنجاه سال عمر داشت. از دم در ورودی تا توالت میتوانستی رایحهی شاش و گه و استفراغ نیم قرن را استشمام کنی.
روزی هشت ساعت از وقتت را تحویل رئیس میدادی، و همیشه او باز بیشتر میخواست. برای مثال هم شده، هیچ وقت بعد از شش ساعت کار نمیفرستادت خانه. چون آن وقت ممکن بود فرصت فکر کردن داشته باشی.
امید تمام چیزیست که آدم احتیاج دارد. فقدان امید است که آدم را دلسرد میکند. روزهایی را یادم میآید که در نیو اورلینز بودم، دورانی که هفتهها با دوبسته شکلات پنجسنتی روزم را سر میکردم تا مجال نوشتن داشته باشم. اما گرسنگی، متاسفانه، کمکی به پیشرفت هنر نکرد؛ فقط باعث پَسرفتش شد. روح انسان در شکمش ریشه دوانده. آدم بعد از خوردن استیک و نوشیدن یک پنجسیری بهتر مینویسد، خیلی بهتر از موقعی که فقط یک شکلات پنجسنتی خورده. اسطورهی هنرمند گرسنه بیشتر به یک شوخی میماند.
آخر واقعا چطور میشود آدم خوشحال باشد از اینکه ساعت ۶:۳۰ با زنگ ساعت بیدار بشود، از تخت بیاید بیرون، لباس بپوشد، زورکی چیزی بخورد، بریند، بشاشد، مسواک بزند، شانه کند، و بعد از یک نبرد طولانی با ترافیک، برسد جایی که درواقع زور میزند برای کس دیگری کلی پول دربیاورد و درنهایت هم ازش میخواهند بابت این فرصتی که در اختیارش گذاشته شده، قدردان باشد؟
دنیا جای آدمهای قویه، آدم باهاس یه حرومزادهی کلهشق باشه تا کارش پیش بره.