کتاب کالیگولا
یافتن معنا و ارزش در مواجه با پوچی و بی معنایی زندگی، موضوعی است که تقریبا در تمامی آثار آلبر کامو، همچون نمایشنامه ی کالیگولا، به چشم می خورد. کالیگولا، امپراتور رومی و بدنامی است که در این نمایشنامه ی چهار پرده ای، به تجسمی از پوچی و معنازدگی تبدیل می شود. ذهن کالیگولا پس از مرگ خواهر و معشوقه اش، به شکل وسواس گونه ای درگیر مفهوم «غیرممکن ها» می شود. او با گذشت زمان به حقیقتی مهم اعتقاد پیدا می کند: «انسان ها می میرند و از زندگی شان راضی نیستند.» این حقیقت، که کالیگولا آن را نتیجه ای برخاسته از منطقی ساده و درست می داند، مسئله ای است که همه ی ملت باید از آن آگاه شوند. کالیگولا برای انجام این کار، به همه ی شهروندان رومی دستور می دهد تا فرزندانشان را از ارث محروم کنند، همه ی ثروتشان را به دولت بدهند و اعدام شوند. او دستور می دهد تا لیستی تهیه شود که در آن، ترتیب اعدام مردم مطابق با خواست خودش تنظیم شده است. کالیگولا با این کار، قصد دارد تا بی رحمی زندگی و قریب الوقوع بودن مرگ را نشان دهد که به عقیده ی خودش، تنها در صورت ممکن شدن «غیرممکن ها» دردشان التیام خواهد یافت.
پشت جلد کتاب آمده است:
حتی خورشید هم بخش تاریکی دارد. اگر بگوییم که هیچ چیز معنی ندارد، باید نتیجه بگیریم که جهان بیهوده و مهمل است. اما آیا واقعا هیچ چیز معنایی ندارد؟ من هیچ گاه معتقد به چنین چیزی نبوده ام. انسان تنها آفریده ای است که نمی خواهد همان باشد که هست. به دست آوردن خوشبختی بزرگ ترین پیروزی در زندگی است. بدون کار، هر نوع زندگی فاسد می شود. ترجیح می دهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست و وقتی مردم بفهمم که نیست، تا این که طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و وقتی مردم بفهمم که هست. ما می خواهیم که در برابر سرنیزه هرگز سر تسلیم فرود نیاوریم تا قدرتی که در خدمت اندیشه نیست چیره نگردد... انسان برای ادامه ی این تلاش» آفریده شده است. باید بدانیم که چه می خواهیم! به اندیشه معتقد باشیم، حتی اگر قدرت، برای فریفتن ما نقاب عقیده یا رفاه به چهره ی خود بزند... در جهانی که ناگهان از هر خیالی واهی و از هر نوری محروم شده است. انسان احساس می کند که بیگانه است. محبوب کسی نبودن فقط یک بدشانسی است، در حالی که عاشق نبودن، یک بدبختی است.
Caligula