پشت جلد کتاب آمده است:

مدتها بود که دانیال را ندیده بودم . دنبال کارهای فارغ التحصیلی و کانون بود. می خواست شروع کند که وکیل بزرگی بشود . چند بار قول داده بودم که عکس هایش را برایش چاپ می کنم و میبرم . نشده بود . بی دلیل امروز و فردا میشد . یک روز من گرفتار بودم و روز بعد او نمی توانست. بعد دیگر دلهره به جانم افتاد . نمی دانستم چطور برایش بگویم که مامان راستی راستی چمدانم را هم بسته . او هم مثل من فکر کرده بود که همه چیز شوخی است. با هم خندیده بودیم به فکر رفتن من و او گفته بود که چترم را از یاد نبرم که هوای لندن همیشه بارانی است

( از متن کتاب)

 




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب