پشت جلد کتاب آمده است:

آخرین مسافران قایقی چوبی از جزیره ی الفانته بمبیی بودیم، زیر بارانی که اصرار داشت، پس گردنمان را از پشت يقه، خیس کند، قایق چوبی با ورود هر مسافر نک و نالی می کرد و روی سطح آب جابجا می شد و ما خیس و مضطرب، هردو رو آشفته بودیم بیرون و درون باد هولناک و باران سمج. زیر سقف نصفه نیمه وچادری قایق، پناه گرفتیم و آرام آرام، ساحل دور شد...

کم کم خیزاب ها شدت گرفت و قایق در هر چال آبه ی عمیق نفسش می رفت تا دوباره به سطح آب برمی گشت، یکباره نگاه کردم، دیدم بین دو کورسوی ساحل بمبیی و الفانته بودیم، یعنی برزخ بین دو زندگی دور از دسترس »

 





یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب