کتاب های قفسه آبی(پاییز فصل آخرسال است)
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان ایرانی
- کد محصول : 1.31580
-
وضعیت :
موجود
- شابک: 9786002294821
- مولف: 9786002294821
- وزن(گرم): 210
- تعداد صفحه: 189
- ناشر: چشمه
- قفسه نگهداری در کتابسرا: B-36-8 | بخش B ستون 36 ردیف 8
- توضیح: رقعی شومیز
پاییز فصل آخر سال است یک رمان ایرانی و برنده جایزه ی ادبی جلال آل احمد است.
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب آمده است:
این همه آدم در دنیا دارن نباتی زندگی می کنند. بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم ها تو را یادشان بیاید.
داستان کتاب
پاییز فصل آخر سال است – روایتهایی از زندگی سه دختر در آستانهی سی سالگیست: لیلا، روجا و شبانه.
کتاب شامل دو بخش با عنوانهای “تابستان” و “پاییز” است که هر کدام از این دو بخش نیز دارای سه فصل میباشد که هر فصل از نگاه یکی از این سه شخصیت اصلی کتاب روایت میشود.
در واقع داستان یک برش کوتاه از ماجراها و دغدغههای این سه دختر را شامل میشود، دغدغههایی مانند مهاجرت، هویت شغلی و اجتماعی و روابط عاطفی و خانوادگی.
نویسنده در این کتاب نه راهکاری برای دغدغههای شخصیتها ارائه میدهد نه قضاوتی میکند و نه حتا پایانی مشخص و واقعی ارائه می دهد، در پایانِ کتاب دغدغهها سر باز میمانند و تعلیق حفظ میشود و همین تعلیق و پایانِ بازِ کتاب، واقعی بودن داستان را دوچندان میکند، مثل زندگی همهی ما.
درباره کتاب پاییز فصل آخر سال است
از نقاط قوت کتاب، سبک نوشتاری خوب داستان و خوشخوان بودن آن است، داستان بسیار قابل لمس و همذاتپنداری با هر سه شخصیت آسان است، به طوری که میشود هر سه شخصیت را در وجود خودمان پیدا کنیم.
در این داستان هیچ شخصیتی قهرمان نیست، هیچ شخصیتی مطلقا خوب یا بد نیست، همه خودشان هستند، انسانهایی عادی و از دلِ جامعهی اطرافمان.
نویسنده به خوبی توانسته سردرگمی و شک و تردید و ترسهای شخصیتها را نشان دهد.
اصلیترین نقطهی ضعف داستان شاید یکسان بودن لحن هر سه شخصیت است، هرچند نویسنده دوراهیهای سه زن را به موازات هم تعریف میکند ولی چون زاویه دید در تمام این روایتها اول شخص است، یکسان بودن لحن هر سه راوی جذاب نیست. البته ممکن است تلخی و حالوهوای دلگیر و پاییزی و فضای حزنآلود داستان برای همه خوشایند نباشد.
در پایان به نظرم یک کتاب پر از دخترانگی و دغدغههای یک نسل است، از سردرگمی تا انتخاب و قطعا به عنوان اولین کتاب نویسنده ارزش خوانده شدن را دارد و از رمانهای خیلی خوب ایرانیست.
قسمت هایی از متن پاییز فصل آخر سال است
- دنبال تو میدویدم. روی سرامیکهای سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناکِ هزارساله. هن و هنِ نفسهایم با هرگام بلندتر در گوشم تکرار میشد و گلویم را تلخ میکرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر میشد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلیات تنات بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی میزد. فقط نور میدیدم و تو را. لکهای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سُر میخوردی روی سرامیکهای سالن. دویدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید…
- فکر این که چرا به این جا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون این که بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم. نمیتوانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بودهایم. اشتباهِ کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازهمان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز میتواند برای شکستنمان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بیخنده و بیآرزو تکهتکهام میکند. مثل لکهی زشت زرد ماست، روی پیشخان آشپزخانه.
- وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکنم و میگویم بله، موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنات موافقم. ساکت نشسته بودم و چمدانت را میبستم. موافق نبودم، فقط ساکت بودم؛ و تو بدون من رفتی.
- بالای مژهها خط سیاه میکشم. کج میشود مثل همیشه. مثل تمامِ خطهای زندگیام که کشیدم و کج شد و پاک کردم و باز کشیدم و باز کج بود. مثل شبهای مشق که صد بار با مداد قرمز لای “بابا”های سیاه خط میگذاشتم و خراب میشد و پاک میکردم و باز میکشیدم و باز خراب میشد و من میماندم و دفتر پاره. به سمیرا التماس میکردم که برایم خط بکشد. نمیکشید و میگفت دیوانه، خوب است همینها؛ و من با چشمهای خیس، باز پاک میکردم و باز مینوشتم. دیگر اما زور پاک کردن ندارم. رویش باز خط میکشم تا پهن شود و کجوکولگیاش گم شود در سیاهی مداد.
- این موقعیتهای نفرتانگیز زندگی من کِی قرار است تمام شوند؟ تصمیمهای زجرآور بین بد و بد، بدتر و بدتر. دوراهیهایی که انتهای هرکدامشان یک شهر سوخته است. راهِ محکوم به شکست باید تنها راه باشد تا زجرش فقط زجر شکست باشد. همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذاب وجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجهی وسوسهی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزانتر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه. کار باید یا خوب باشد یا بد، که بفهمم باید قبولش کنم یا نه.
- نمیدانم این “چیزی شدن” را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. اینهمه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟
Fall is the Last Season of the Year