پشت جلد کتاب آمده است:

آن روز باران می آمد، بارانی سرد، و مه در هوا شناور بود که اعليحضرت برای ایراد سخنرانی به بالکن تشریف فرما شدند. در کنار ایشان انگشت شماری رجال، خیس و افسرده، ایستاده بودند؛ بقیه یا در زندان بودند یا گریخته از پایتخت. امپراتور چنان آهسته حرف می زدند که کلمه به کلمه ی سخنان ایشان به سختی شنیده می شد. دوست مهربان، من این خاطره را با خود تا لب گور خواهم برد، چون طنین شکستن صدا و هق هق اعلیحضرت هنوز در گوشم است و قطره های اشک سرازیر از چهره ی مبارک را می بینم. در آن لحظه بود که برای نخستین بار پیش خود اندیشیدم که در این روز بارانی، در این سرما و مه آويخته در هوا، همه چیز به راستی در شرف پایان است.

 




The Emperor
کتابهای مرتبط

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب