در غرب خبری نیست (ادبیات کلاسیک جهان 26)
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان خارجی
- کد محصول : 1.43040
-
وضعیت :
ناموجود
- مولف: اریش ماریا رمارک
- مترجم: سیروس تاجبخش
- وزن(گرم): 219
- تعداد صفحه: 209
- ناشر: علمی و فرهنگی
کتاب در غرب خبری نیست
اریش ماریا رمارک در کتاب در غرب خبری نیست با نگاهی خشک و واقع بینانه به کوچکترین لحظات وحشت و بیدادگری، پلیدی و فرومایگی وحشیگری و رقت و ترس و بزرگمنشی، سرگذشت گروهی از سربازان جوان و سرگردان آلمانی را مینویسد که در پیچ و خم گرداب آخرین روزهای جنگ اول جهانی نومیدانه جنگیدند و رنج کشیدند.
کتاب در غرب خبری نیست نه اتهام است، نه اعتراف و نه به هیچ وجه ماجرایی قهرمانی، زیرا مرگ برای کسانی که با آن دست به گریباناند، ماجرا به شمار نمیآید.
کتاب در غرب خبری نیست توسط نشرهای مختلفی ازجمله، امیرکبیر، ناهید، علمی فرهنگى، صدای معاصر و… روانه بازار شده است. این معرفی براساس ترجمه سیروس تاجبخش از نشر علمی فرهنگی است.
پشت جلد کتاب آمده است:
گیرایی این داستان پرشکوه در اصالت و سندیت دردناک آن نهفته است. نویسنده خود ناگزیر شده است در لباس سربازی در ارتش آلمان خدمت کند؛ در جهنمی که چنین گویا و روشن در کتاب در غرب خبری نیست نمایانده، زیسته و از گیرودار آن جان سالم به در برده است
این کتاب به اتهام است و نه اعتراف ونه ماجرای قهرمانی، بلکه سخن از انسان هایی است که جسمشان را از مهلکه به در بردند، ولی زندگی شان در جنگ نابود شد.
قسمتی از متن کتاب:
آن روز، روح هیچیک از ما خبردار نبود که به چه راهی قدم میگذاریم. فقیر و بیچارهها از بقیه داناتر بودند. آنها خوب میدانستند که جنگ جز بدبختی عاقبت دیگری ندارد و مزهی بدبختی را هم که حسابی چشیده بودند، اما پولدارها سرشان به کار و کیف خودشان گرم بود. راستش همین پولدارها اگر کمی فکر میکردند، میفهمیدند که جنگ روی زندگی آنها بیشتر اثر میگذارد. کاتچینسکی عقیده داشت که بیخبری این عده نتیجهی تربیت آنهاست که ابله بارشان آورده است، بگذریم.
در قسمتی از پشت جلد کتاب در غرب خبری نیست آمده است:
گیرایی این داستان پرشکوه در اصالت و سندیت دردناک آن نهفته است. نویسنده خود ناگزیر شده است در لباس سربازی در ارتش آلمان خدمت کند، در جهنمی که چنین گویا و روشن در کتاب در غرب خبری نیست نمایانده، زیسته و از گیرودار آن جان سالم به در برده است.
داستان کتاب در غرب خبری نیست
در غرب خبری نیست خاطرات جنگی سرباز نوزده سالهای به نام پل را بیان میکند که همراه با دوستانش تحت تاثیر تبلیغات معلمشان اسلحه بدست میگیرند و مشغول نابود کردن دنیا و زندگیشان میشوند.
این قصه در مورد این است که چطور جنگ جهانی اول باعث نابودی نسلی شده است.
از جمله نکات قابل توجه در مورد این کتاب این است که نویسنده خود در جنگ جهانی اول حضور داشته است. نویسنده خود میداند در جنگ چه چیزهایی رخ میدهد و در کتابش به خوبی علیه آن مینویسد.
دردناک و محشر بود، کتاب صحنههای جنگ را انقدر ملموس و واقعی توصیف کرده است که در تمام لحظات خواندن آن قلبم مچاله میشد. مگر می شود این کتاب را خواند و از جنگ متنفرتر نشد؟ جنگی که یک عالمه آدم بیگناه را به جان هم می اندازد، جنگی که حتی اگر از آن جان سالم به در ببرید، زخمهای روحی ناشی از آن هیچوقت خوب نمی شوند. دیگر هیچکس آن آدم سابق نمی شود. مگر میشود با خواندن این کتاب چهرهی حقیقی و کثیف و وحشتناک جنگ را ندید و از جنگطلبان حالت به هم نخورد؟
در غرب خبری نیست جزء فراموشنشدنیترین کتابهای زندگیم شد. کتابی که نمیتوان توصیفش کرد، باید زندگیش کرد و اگر زندگیش کنید، دیگر محال است فراموشش کنید. خواندن آن را به همه شما توصیه میکنم.
در غرب خبری نیست تاکنون به ۲۵ زبان ترجمه شده و بیش از ۵ میلیون نسخه از آن به فروش رفته است.
قسمت دیگری از متن کتاب:
اگر قرار باشد هر گناهی را به گردن کسی بیندازیم، کار دنیا به کجا میکشد؟ کانتورکها زیادند، صدها و هزارها کانتورک هستند که خیال میکنند راه درست فقط یکی است و آن هم همان است که آنها میدانند. بله، همین خیالهاست که زندگی ما را به لجن و کثافت کشیده است.
پسربچههای هجده ساله را آنها بایستی سردستگی و رهبری میکردند تا در جادهی زندگی به عالم کمال، عالم کار، وظیفه و فرهنگ و دانش و ترقی برسند. درست است که بیشتر وقتها آنها را دست میانداختیم و سرشان مسخرگی درمیآوردیم، اما از ته قلب به آنها ایمان داشتیم. مفهوم سرکردگی و بالادستبودن که آنها نمایندهی آن بودند، در مغز ما به تیزبینی بیشتر و آگاهی انسانیتر همراه بود. اما، با دیدن اولین کشته پایههای این اعتقاد شکست و درهم فروریخت. بایستی قبول کنیم که نسل ما درستتر از نسل آنهاست. آنها فقط در جملهپردازی و مهارت از ما جلو بودند، اما اولین بمباران این اشتباه ما را هم کف دستمان گذاشت و آتش همان بمبها، دنیایی را که آنها برای ما طرحریزی کرده و ساخته و پرداخته بودند، درهم کوبید و خاکستر کرد.
زمانی که آنها هنوز داشتند مینوشتند و جمله میساختند، ما خون و مرگ میدیدیم. زمانی که آنها هنوز با صدای رسا نصیحت میکردند که خدمت به وطن بزرگترین خدمتهاست، ما خوب فهمیده بودیم که خوف مرگ از آن هم بزرگتر است. با وجود این، نه تمرد کردیم و نه فراری شدیم و نه ترسیدیم. گفتن این اصطلاحات برای آنها چقدر ساده و آسان بود. ما هم به اندازهی آنها وطنمان را دوست داشتیم. ما جانمان را کف دست گذاشتیم و به آب و آتش زدیم، اما توانستیم خوب را هم از بد تشخیص بدهیم. بله، یکدفعه چشمهامان بینا شد و همهچیز را دیدیم. دیدیم که از دنیای آنها دیگر چیزی باقی نمانده و دیدیم که به طور ترسناکی، یکه و تنها هستیم و یکه و تنها باید گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم.
قسمتهایی دیگر از متن در غرب خبری نیست
در مرکز پادگان، به مدت ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفتهای که بیش از ده سال مدرسه رفتن بر ما اثر گذاشت. کمکم متوجه شدیم که یک دکمهی براق نظامی، اهمیتش از چهار کتاب فلسفهی شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم و فهمیدیم که دور، دور واکس پوتین است، نه تفکر و اندیشه، دور نظم و دیسیپلین است، نه هوش و ابتکار و دور تمرین و مشق است، نه آزادی. ما با شور و شوق فراوان سرباز شده بودیم، اما آنها تیشه را برداشتند و تا توانستند به ریشهی این اشتیاق زدند. بعد از سه هفته برای ما روشن شد که اختیار و قدرتِ پستچیای که لباس یراقدار گروهبانی به تن دارد، از اختیارات و قدرت پدر و مادر و معلم و همهی عالم عریض و طویل تمدن و عقل، از دوره افلاطون گرفته تا عصر گوته، بیشتر است.
کروپ آدم پرمغزی است و عقیده دارد که اعلان جنگ باید مثل جشنهای عمومی، بلیط ورودی و دستهی موزیک داشته باشد، درست مثل مراسم گاوبازی، منتها به جای گاو، ژنرالها و وزیران دو کشور با شلوار شنا و یکی یک چماق وسط صحنه بروند و به جان هم بیفتند تا کشور هر دستهای که طرف دیگر را مغلوب کرد، فاتح اعلام شود. این خیلی آسانتر و صحیحتر از جنگ است که در آن مردم بیگناه و سادهدل را به جان هم بیندازند.
مادر به نرمی میگوید: “پسر عزیزم.”
ما هیچوقت بچهننه و عزیزدردانه نبودهایم. توی خانوادههای بیچیز و زحمتکش که مدام به فکر بدبختی هستند، این چیزها رسم نیست. ما عادت نداریم از دردی شکایت کنیم که علاج ندارد. وقتی مادرم میگوید: “پسر عزیزم” به من خیلی بیشتر از پسر عزیزی اثر میکند که مادر دیگری به پسرش میگوید. من خیلی خوب میدانم که این شیشهی مربای تمشک، تنها شیشهی مربایی است که ماههای متمادی در این خانه نگهداری شده و آن هم فقط برای من.
فرمانی نظامی، این انسانهای ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری میتواند آنها را دوست ما کند. بر سر میزی، چند نفر که ما آنها را نمیشناسیم، ورقهای را امضا کردند و سالیان دراز آدمکشی و جنایت را برجستهترین شغل و هدف زندگی ما ساختند. همان جنایتی که همهی مردم دنیا محکومش میکردند و آن را مستحق شدیدترین مجازاتها میدانستند، ولی کیست که این انسانهای آرام و صورتهای بچگانهی آنها را که ریشی همچون حواریون عیسی دارند، ببیند و کشتن آنها را جنایت نداند؟
راستی که با چنین جنایاتی خونین، چقدر نوشتهها و اندیشههای بشر باطل و بیاساس جلوه میکند. آنجا که فرهنگ و تمدن هزاران سالهی بشر نتوانسته باشد جلوی این رودهای خون را بگیرد و صدها هزار کانون شکنجه را از بین ببرد، پس هرچه میگویند و میکنند، دروغ و بیارزش است و تنها یکی از بیمارستانها برای نشان دادن چهرهی مخوف جنگ کافی است.
من جوانم، بیست سال زندگی کردهام. با این وصف، جز یاس، مرگ، هراس و خامی کشندهای که در ژرفای غم و حسرت مغروق است، چیز دیگری از زندگی نمیشناسم. به چشم خود میبینم که چگونه ملتها را در برابر هم میگمارند و اینان مات، کورکورانه، احمقانه، بردهوار و بیگناه به جان هم میافتند و یکدیگر را نابود میکنند. به چشم خود میبینم که متفکرترین مغزهای جهان هم خود را صرف اختراع سلاحهای موحش میکنند و بعد سعی دارند که کار خود را موجه و لازم جلوه دهند. من و جوانان همسن من و همهی افراد نسل من، اینجا و آنجا و در همه جای جهان، اینها را میبینیم و با آن آشنا و دست به گریبان هستیم. اگر ناگهان به پا خیزیم و کارنامهی زندگیمان را به دست پدرانمان بدهیم، چه خواهند کرد؟ و روزی که جنگ به آخر برسد، از ما چه انتظاری میتوانند داشته باشند؟ مایی که سالیان دراز شغلمان کشتن انسانها بوده است، کشتن. اولین حرفهی زندگی و شناخت ما از زندگی، تنها یک چیز بوده است : مرگ. بعدها چه به سرمان خواهد آمد؟ و از ما چه کاری ساخته خواهد بود؟
هر روز و هر ساعت، هر گلوله و مرگ هر سرباز، زخمی است بر زره نازک زندگی ما و سالها به سرعت میگذرند و هدر میروند و من خوب میبینم که زندگی انسانها چه آسان و آرام میسوزد و از بین میرود.