فرمین موش کتاب خوان
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان خارجی
- کد محصول : 1.42584
-
وضعیت :
ناموجود
- مولف: سم سوج
- مترجم: پوپه میثاقی
- وزن(گرم): 170
- تعداد صفحه: 184
- ناشر: مرکز
فرمین موش کتاب خوان – ماجراهای یک شهرنشین غربتی – عنوان کتابی است که نشر مرکز با طرحی متفاوت، آن را روانه بازار کرده است.
موش کوچولو و لاغرمردنى اى که امیدى به زنده ماندنش نبود، در یک کتابفررشى با جویدن کتابها زنده مى ماند تا از آن پس عاشق کتابها شود.
فرمین موش کتاب خوان
فرمین، از همان ابتدا با شما “چشم تو چشم” میشود، شما را صدا مى زند تا داستان زندگى اش را برایتان روایت کند، داستانِ کرم کتاب شدنش را. زبان ساده ى او که مسائل بزرگ و پیچیده را پیش مى کشد، به سان امواج ارام دریا مخاطب را همراه مى کند. از افسردگى مى گوید، از عشق، از درد و رنج روح و از مسائلى بیش از حد انسانى. شاید شنیدن این مسائل از زبانِ یک موش، انسان ها را بیش از پیش به تفکر وا دارد.
انقدرى که کتاب هاى مربوط به زندگى کتابخوان ها و دوستداران کتاب مورد علاقه ى کتابخوارهاست، شاید یک رمان چهارجلدى از تولستوى برایشان پر از خاطرات و احساسات مشترک نباشد. فرمین هم جزو همین دسته از کتاب هاست. کتابهایى که میلیاردها سلول عصبى را در سرتاسر بدنتان به واکنش وا مى دارند تا با هیجان به همسانى تجربیاتتان در کتاب خوانى اعتراف کنید.
فرمین، موش متفکر، عادت دارد از احساسات و افکارش حرف بزند، در فضاى پرآشوب ذهنش، همه ى اینها را با نام کتاب ها و خط به خط داستانهایشان گره بزند. و چقدر غم انگیز است لحظه اى که مخاطب مى فهمد فرمین توانایى تولید اصوات به شکل واژه را دارا نیست. او مى اندیشد، اما راهى براى بیان افکار و احساساتش ندارد. و چقدر دردناک است زندانى شدن در سلول انفرادى افکار و دست و پنجه نرم کردن با ذهنى پر از ابهام.
وقتى فرمین از عشق اولش، عشق به یک کتابفروش، سرخورده مى شود، این بار تلاش هاى مرد نویسنده از مرگ نجاتش میدهد. مردى که فرمین را مثل باقى موش ها نمى داند، براى او فرمین، دوست، همراه و هم خانه اش است و البته یک شنونده ى خوب. اما باز هم فرمین نمى تواند خود واقعى اش را به جرى نشان دهد.
خود واقعى اش در مقامِ یک موش متفکر و کتابخوان، موشى که به سینما مى رود، عاشق جینجر راجرز است، بیشتر عمرش را در کتابفروشى گذرانده و افکار و ایده آل هایى انسانى و والا دارد.
فرمین در بیان افکارش و در خیالپردازى هاى بى حد و مرزش همیشه براى خود بدن، هیبت و شکل و شمایلى انسانى قائل است. و همین رفت و آمد ذهنى مخاطب بین دنیاى انسانى و موشى، همین آگاهى از ناتوانى هاى یک موش و پوشاندن آنها با تخیل، جذابیت اثر را دو چندان کرده است.
در بخشى از کتاب، جرى با نگاهى که به عکسى از نسل کشى جنگ جهانى مى اندازد، از اینکه یک انسان است، ابراز تاسف مى کند. همین تصویر در اواخر کتاب براى فرمین اتفاق مى افتد، همانجا که قرار است محله تخلیه شود و موش ها از زور گرسنگى به همنوع خوارى روى مى آورند. اما فرمین به سان یک اسطوره و الگوى اخلاق از این حرکتِ حیوانى ابراز انزجار مى کند.
و اما تخریب میدان اسکالى، میدانى با قدمت بسیار، نوعى تجددگرایى به همراه دارد که تمام نوستالژى هاى خوب و تسکین دهنده ى قدیمى را با خود مى برد و چیزى جز درد و روزمرگى به همراه نمى آورد. و آنجا که کتابفروشى خالى از کتاب به حال خود رها مى شود، شاید به نوعى انزوا و تنهایى کتاب در این همهمه ى عصر معاصر را به تصویر کشیده باشد.
در انتها باید یادآور شوم، مطمئنا اولین چیزى که باعث مى شود به سمت این کتاب کشیده شوید طراحى هوشمندانه ى جلد آن است با آن جاى دندانِ موش در گوشه اش. اگر فقط همین یک دلیل را براى خریدن و خواندنش در ذهن دارید، مطمئن باشید اشتباه نکرده اید.
قسمت هایی از متن کتاب فرمین موش کتاب خوان
تمام دور و بر او، هرجا که نگاه میکرد کتاب بود. از زمین تا سقف، بغل تمام دیوارها، همین طور دو طرف پیشخانى که مثل تیغه وسط اتاق کشیده بودند، قفسه هاى چوبى رنگ نشده اى بود که ردیف ردیف تا خرخره در آنها کتاب چپانده بودند. کتاب هاى دیگر، اغلب مجلدهاى بلندتر، را خوابیده روى اینها جا داده بودند و کتاب هاى دیگرى هم به شکل زیگورات هایى مرتفع از زمین سربرآورده یا به صورت پشته هایى متزلزل و کپه هایى شیب دار روى این تیغه ى جدا کننده جا گرفته بودند.
این مکان گرم نمورى که او در آن پناه گرفته بود، زیارتگاهى از کتاب بود، موزه اى از گنجینه هاى فراموش شده، گورستانى از کتابهاى ناخوانده و ناخوانا.
گاهى کتاب ها زیر تابلوها چیده شده، اما گاهى همه جا پخش و پلا بودند. وقتى که آدم ها را بهتر شناختم، متوجه شدم این بى نظمى باورنکردنى، یکى از چیزهایى است که در مورد کتابفروشى پِمبروک دوست داشتند. آنجا نمى آمدند که فقط کتاب بخرند، پولشان را بریزند توى صندوق، و شرشان را کم کنند. همه جا سرک مى کشیدند. به این کارشان مى گفتند تورّق، اما بیشتر شبیه حفارى یا استخراج معدن بود. تعجب مى کردم که با بیل به مغازه نمى آیند. با دست خالى دنبال گنج مى گشتند، گاهى دستشان را تا آرنج در کتاب ها فرو مى بردند و اگر اثر ادبى ارزشمندى را از میان تلّى زباله بیرون مى کشیدند، بسیار خوشحال تر از زمانى مى شدند که فقط داخل مغازه آمده و آن را خریده بودند. از این لحاظ، خرید از پمبروک مثل چیز خواندن بود: آدم هیچ وقت نمى دانست در صفحه ى بعدى_قفسه، تل، یا صندوق بعدى_با چه چیزى روبه رو مى شود و این بخشى از لذت ماجرا بود.
گاهى دوست دارم فکر کنم نخستین لحظات تقلاهاى من براى وجود یافتن، انگار که با رژه اى فاتحانه همراه باشد، با ریز ریز کردن موبى دیک همراه بوده است. این موضوع مى تواند ماجراجویى بى حد و حصر ذاتى مرا توجیه کند. وقت هاى دیگر، وقتى که خیلى احساس طردشدگى و غیرعادى بودن مى کنم، به این باور مى رسم که دن کیشوت مسبب آن است.
در آفریقا، در دوران قحطى، بچه هاى گرسنه خاک مى خورند. اگر حسابى گرسنه باشى، هرچیزى مى خورى. همان عمل جویدن و قورت دادن چیزى، حتى اگر بدن را تغذیه نکند، رویاهایت را تغذیه مى کند. و رویاى غذا درست مثل رویاهاى دیگر است_مى توانى تا لحظه ى مرگ با آن ها زندگى کنى.
شکم پرورى هایم در آغاز، خام، عیاشانه، بدون تمرکز و حیوانى بود_تا جایى که به من مربوط مى شد، یک لقمه فاکنر با یک لقمه فلوبر فرقى نداشت_هرچند خیلى زود متوجه تفاوت هاى ظریفى شدم. اول متوجه شدم که هرکتابى طعم متفاوتى دارد_شیرین، تلخ، ترش، تلخ و شیرین، ترشیده، شور، ترش و تیز. همچنین متوجه شدم که هر طعمى _و با گذشت زمان و حساس تر شدن حس هایم، طعم هر صفحه، هر جمله و در نهایت هر کلمه _مجموعه اى از تصاویر را با خود به همراه مى آورد، نمادهایى ذهنى از چیزهایى که من با توجه به تجربه ى بسیار محدودم در دنیاى به قولى واقعى هیچ چیز از آنها نمى دانستم. اولش کتاب ها را براساس طعمشان فقط مى خوردم، خوشحال گاز مى زدم و مى جویدم. اما خیلى زود شروع کردم به پراکنده خواندنِ دور و بر لبه هاى غذاهایم. و با گذشت زمان، بیشتر خواندم و کمتر جویدم، تا اینکه در نهایت کمابیش تمام ساعت هاى بیدارى ام را صرف خواندن مى کردم و فقط حاشیه ها را مى جویدم. و آه، آن وقت چقدر به خاطر آن سوراخ هاى مخوف تاسف مى خوردم!
این شکافِ سقف، که شبیه c مخفف confidential (محرمانه) بود، به یکى از نقاط محبوبم بدل شد. پنجره اى بود به دنیاى انسان ها، اولین پنجره ى من. از این لحاظ شبیه کتاب بود_ مى شد از وراى آن به دنیاهایى نگاه کرد که مال خودت نبودند.
سعى من بر این است که داستان واقعى زندگیم را تعریف کنم، و باور کنید کار ساده اى نیست. بخش عظیمى از کتاب هاى زیر تابلوى “داستان” را خوانده بودم تا نصفه و نیمه فهمیدم معنى این تابلو چیست و چرا تعدادى از کتابها را زیر آن گذاشته بودند. قبل از آن فکر مى کردم تاریخ جهان مى خوانم. حتى امروز هم باید مرتب، گاهى حتى با توسرى، به خودم یادآورى کنم که آیزنهاور واقعى است اما اولیور توییست واقعى نیست.
اگر آموزش ادبى براى یک چیز خوب باشد، همان دادن حس بدعاقبتى به آدم است.
من که هرشب در درزهاى اسرارآمیز میان خواندن و خوردن زندگى مى کردم، رابطه اى فوق العاده، نوعى هماهنگىِ از پیش تعریف شده، میان طعم هر کتاب و کیفیت ادبى آن کشف کرده بودم. براى این که بدانم چیزى ارزش خواندن دارد یا نه، فقط کافى بود بخشى از قسمت هاى چاپ شده را بجوم. یاد گرفتم براى این منظور از صفحه ى عنوان استفاده کنم و متن کتاب را دست نخورده بگذارم. شعارم این شد: “اگر ارزش خوردن داشته باشد، ارزش خواندن هم دارد.”
هرچه قدر هم کوچک باشى، دیوانگیت مى تواند به بزرگى دیوانگى هر کس دیگرى باشد.
لازم نیست داستان ها را باور کنى تا دوست شان داشته باشى. من همه ى داستان ها را دوست دارم. توالى آغاز، میانه و پایان را دوست دارم. انباشت آرام معنا را دوست دارم، چشم اندازهاى مه آلود خیال را، مسیرهاى پیچ در پیچ، دامنه هاى جنگلى، برکه هاى چون آینه، چرخش هاى تراژیک و سکندرى خوردن هاى کمدى را.
یک بار مردى در میخانه اى از من پرسید کتاب ها چه مزه اى مى دهند، “حالا دقیقش را هم نگفتى نگفتى.” جوابش را از قبل آماده داشتم، اما براى این که کارى نکرده باشم که او از بیخ احساس حماقت کند، کمى وانمود کردم دارم به سوالش فکر مى کنم و بعد گفتم “رفیق، با در نظر گرفتن شکاف عمیقى که میان تمامى تجربیات شما و من وجود دارد، براى اینکه نزدیک ترین طعم را به آن طعم منحصربه فرد به شما نشان دهم، باید بگویم که کتاب ها، همین طورى اش را اگر بخواهید، همان طعم بوى قهوه را مى دهند.” حرف دهن پرکنى بود. مى توانستم بگویم حسابى خوراک فکر کردن به او دادم.
باید کتاب ها را با صاحبانشان دفن مى کردند، مثل مصرى ها، فقط براى اینکه مردم نتوانند بعد از مرگشان به آنها چنگ بیندازند_براى این که در سفر ابدى طولانى شان چیزى براى خواندن داشته باشند.
عشق یک طرفه بد است اما عشقى که اصلا قابلیت دو طرفه شدن نداشته باشد، واقعا مى تواند آدم را داغان کند.
اینکه بتوانى سرت را بالا بگیرى و به ستاره ها نگاه کنى و آنها را دانه هاى سوزان یخ در “تهى بزرگ”که نور چراغ پنجره ى خانه ها ببینى، در شب هاى تنهایى خیلى به آدم کمک مى کند.
از فیلم ها یاد گرفته بودم که ماشین تحریر واقعا یک جور موسیقى مى نوازد و مى دانستم که هرگز نخواهم توانست موسیقى خودم را بشنوم، آن دینگ سرخوشانه ى موفقیت در انتهاى هر سطر یا صداى مشوقانه ى کشیده شدن غلتک را که سرجایش برمى گردد تا سطر دیگرى شروع شود. ولى با این اوضاع، وقتى که من سطرى را تمام مى کنم هیچ چیز نمى شنوم، جز صداى سکوت افکارى که بى وقفه در چاه خاطرات سقوط مى کنند.
وقتى که کسى افسرده است و به شما مى گوید دنیا چقدر سرد و نامهربان است و چقدر رنج بیهوده و تنهایى در زندگى وجود دارد ، و شما هم اتفاقا، در همه ى موارد، با او هم عقیده هستید، در موقعیت عجیبى قرار مى گیرید.
از کتابهایى که خوانده بودم فهمیده بودم آدم وقتى که حوصله اش سر مى رود، مى تواند کارهاى خیلى بدى بکند، کارهایى که حتما آدم را بدبخت مى کنند. درواقع آدم اینکار ها را مى کند تا بدبخت بشود، تا دیگر حوصله اش سر نرود.
آدم اگر تنها باشد، فکر مى کنم بد نیست کمى دیوانه باشد، به شرطى که در آن زیاده روى نکند.
به طرز دردناکى فهمیدم وقتى که به من نگاه مى کند، آنچه در اصل مى بیند یک حیوان بامزه است، شبیه دلقک ها و کمى احمق. چیزى شبیه سگى بسیار کوچک با دندان هاى گرازى. او کمترین تصورى از شخصیت واقعى من نداشت. این که من بى اندازه بدبین، تا حدى بدجنس، و نابغه اى مالیخولیایى بودم، یا اینکه من بیشتر از او کتاب خوانده بودم.
تفاوت میان نقاب به چهره ى خود زدن ، که همیشه موقعیتى براى آزادى است و تحمیل شدن اجبارى نقاب به آدم، تفاوت میان سرپناه و زندان است.