کتاب روز و شب یوسف یک رمان کوتاه ۸۰ صفحه‌ای از محمود دولت‌آبادی است. دولت‌آبادی می‌گوید زمانی که مشغول نوشتن رمان بلند و معروف خود که همان کلیدر است بوده، داستان‌هایی در ذهنش رژه میرفته‌اند و آزارش می‌دادند که دلش می‌خواسته آن‌ها را هم روی کاغذ بیاورد تا بلکه از آن‌ها رهایی یابد. روز و شب یوسف یکی از همان داستان‌هاست. داستانی که دولت‌آبادی به گفته خودش، در مقطعی، بخاطر آن از نوشتن ادامه کلیدر دست کشید.

گفتنی است که رمان روز و شب یوسف بعد از سی سال، از میان دست نوشته‌های دولت‌آبادی پیدا شد و به چاپ رسید.

 

خلاصه کتاب روز و شب یوسف
داستان درباره‌ی پسر نوجوانی به نام یوسف است که دارد مرز بلوغ را طی می‌کند. یوسف در خانواده‌ای به شدت خشک و مذهبی بزرگ شده است و محیط خانه پر از خفقان است. پدر او نمونه کامل مرد‌سالاری است. مادر یوسف هم نمونه کامل یک زن مطیع است که دلسوزِ یوسف و خواهرش است که با وجود بی‌توجهی پدر خانواده، او در ایفای نقش خود به عنوانِ یک همسر و مادرِ دلسوز هیچ چیز کم نمی‌گذارد.

اما داستانِ اصلی حولِ محور یوسف و درگیری‌های ذهنی شخصی‌اش در دوره حساس بلوغ می‌چرخد. یوسف که هر روز باید مسافتی را در کوچه و خیابان برای رسیدن به کلاسش طی کند، دائما حضور سایه‌ای را پشتِ سر خود، و دوشادوشش حس می‌کند. سایه مرد بزرگی که او را نمی‌ببند. ولی مدام حسش می‌کند. و این حس او را آزار می‌دهد و باعث ترس و وحشتش می‌شود.

محمود دولت آبادی آن سایه را این‌گونه از زبان یوسف توصیف می‌کند:

یوسف هنوز صورت او را ندیده بود، پس چه می‌دانست؟ فقط می‌توانست تصور کند. می‌توانست تصور کند از لوله‌های بینی‌اش موهای زبر و درازی بیرون زده است. موهای کهنه، سیاه سفید. پشت لبش باید پهن باشد. سبیلش باید باریک باشد. یا اینکه زیر سوراخ‌های بینی‌اش جمع و چسبیده باشد. روی سبیل از بخار بینی و دود سیگار باید زرد شده باشد. پیشانی‌اش حتما تنگ و باریک‌اند و چشم‌هایش پر سفیدی و برجسته. گوشه‌ی چشم‌ها نمناک و مویرگ‌ها سرخ و ترس‌آور. چانه‌اش لابد کوتاه و تو رفته است. طوری که غبغبش با چانه و لب‌ها یکی شده‌اند. یک کلاه دستچین و چرک مرده هم باید سرش باشد. کلاهی که انگار شسته نشده، دندان هایش لابد زرد و کرم خورده هستند، دندان‌هایش بزرگند. چهارتای جلوش باید خیلی بزرگ باشند. انگار از هر کدامشان یک تکه شکمبه آویزان است. (روز و شب یوسف – صفحه ۱۳)

یوسف هر روز ترسِ روبرو شدن با این سایه موهوم را دارد. او از مواجه شدن با سایه فرار می‌کند و ما در طول داستان لحظه به لحظه شاهدِ این ترس و وحشت هستیم و…

در جای جای کتاب، نویسنده به شرح این هراس موهوم می‌پردازد:

دمی نمی‌توانست از پندارش آرام بماند. سایه مردی که به دنبالش بود، مثل سوال سمجی در ذهنش حک شده بود. اما سایه به دنبالش بود. روز و شب. شب و روز. در باطن و در ظاهر. یوسف می‌گریخت، سایه می‌آمد. نگاهش نمی‌کرد. نمی‌خواست سایه‌ای را که دنبالش بود ببیند، دلش را نداشت. چندشش هم می‌شد. مثل چیزی که چشمش به مردار بیفتد. نمی‌خواست ببیندش. نمی‌خواست حسش کند. اما حسش می‌کرد. همیشه حسش می‌کرد، همه وقت. گاه و بی‌گاه. همیشه با او بود. دنبالش بود. مثل سایه خودش. مثل خودش. گاه حس می‌کرد سایه او با سایه خودش قاطی شده است. (روز و شب یوسف – صفحه ۱۶)


درباره روز و شب یوسف
روز و شب یوسف در کوچه‌های خانه‌شان، پر شده از تصور یک سایه که مدام دنبال او راه میافتد. او نمی‌تواند چهره این سایه را تشخیص دهد، ولی مدام سایه‌اش را که شخصی بزرگ و تنومند است می‌بیند و سنگینی این سایه را دائما روی شانه‌هایش حس می‌کند. و این روز و شب یوسف است، پر از هراس و بیم از سایه‌ای که با او بیگانه است.

خانواده یوسف به شدت خشک و مذهبی‌اند، بخصوص پدرش که حتی ارتباط گفتمانی چندانی با خانواده ندارد. یوسف در خانواده‌ای پدرسالار بزرگ شده و از طرفی هر روز شاهدِ رفتارِ خشنِ مردِ همسایه با همسرش هست. می‌خواهم بگویم ذهن او از چنین تصویری نسبت به مرد پر شده است. و این‌ها همه درحالی است که او تازه پشت لبش سبز شده و دارد دوران بلوغ را که یکی از حساس‌ترین دوران است طی می‌کند و بقولی مرد می‌شود.

یوسفِ داستان بدنبالِ همین است. مرد شدن. چرا که کسی هنوز او را جدی نمی‌گیرد، و به همین خاطر اعتماد بنفسش به شدت پایین است. او دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن را در مرد شدن می‌بیند. می‌خواهد هرچه زودتر مرد شود، بزرگ شود، به سربازی برود، لب هایش از دود سیگار کبود شوند. بازوهای بزرگ دربیاورد، سبیلش پرپشت و صدایش کلفت شود. تا او هم بشود مردی مثلِ همه مردهایی که در اطرافش می‌بیند. یک آقا بالاسر که صدای کلفت و بلندش شنیده شود، و از او حساب ببرند. او را به حساب بیاورند! اما او هنوز در مرز بلوغ است، و دولت ابادی به چه زیبایی کشاکش و درگیری‌های ذهنی یک نوجوان برای رد شدن از این مرز را نشان می‌دهد. یوسف می‌ترسد، تودار است و هر روز با امیال مرادانه‌اش می‌جنگد و جرئت روبرویی با آن‌ها را ندارد. اگرهم خود را درمقابل امیالش آزاد بگذارد بخاطر محیط پر از خفقان خانه، شرمسار و تودارتر می‌شود.

چیزی که تمام مدت، هم یوسف و هم ما، در طول داستان از خودمان می‌پرسیم این است که آن سایه مرموز که همیشه دنبال یوسف است کیست؟!

آیا این سایه سیاه و غولپیکر و ترسناک، خودِ یوسف نیست؟ آیا این سایه سیاه، بخشِ تاریک وجودی یوسف نیست؟ آیا این سایه قدرتمند، که همیشه روی شانه‌اش سنگینی می‌کند، همان امیالِ سرکوب شده و نادیده گرفته شده یوسف نیستند؟ یا آن یوسفِ بزرگی که او آرزوی تبدیل شدن به او را دارد ولی در عین حال از روبرو شدن با او می‌ترسد! امکانات وجودیِ یوسف، که در دلش رخنه کرده‌اند و هنوز اجازه رهایی به آنها را نداده؟ برای همین آزارش می‌دهد. و اگر نتواند با این سایه سیاه، که بخشی از وجود خودش است، روبرو شود، آن را در خود حل کرده یا بکشد، این سایه است که گردن یوسف را گرفته، او را خفه کرده و از درون میکشد؟

اگر تابحال دنبال خواندن کارهای محمود دولت‌آبادی نرفته‌اید، به نظرم این کتاب برای شروع انتخاب بسیار خوبی است. داستان هم کوتاه و هم از کشش و جذابیت بالایی برخوردار است. بنابراین به راحتی می‌تواند گزینه خوبی برای آشنایی با نوع نگارش و نثر استاد دولت‌آبادی باشد.

جملاتی از متن کتاب روز و شب یوسف
دیگر از دست خودش به ستوه آمده بود دلش می‌خواست پنجه‌هایش را به کاسه‌ی سرِ خود فرو و مغزش را از جا بکند و مثل تکه چربی‌یی زیادی و بیهوده بیرونش بیندازد. می‌خواست بی‌مغز و بی‌خیال و بی وهم توی خیابان‌ها راه برود. می‌خواست اینجور که هست نباشد. می‌خواست به جای اینکه مغزی در کاسه‌ی سر داشته باشد چنگال‌های دراز و تیزی به دست‌ها داشته باشد. می‌خواست دندان‌های دراز و درنده‌ای به دهن داشته باشد. شاخ‌های محکمی روی پیشانی داشته باشد. می‌خواست پوست کلفتی تنش را در خود بگیرد. می‌خواست کفتار یا کرگدن باشد. حس می‌کرد این که هست کافی نیست، کم است. حس می‌کرد با این انگشت‌های باریک، با این پوست نازک، این لب و دهن کوچک و این دندان‌های ریز و منظم نمی‌تواند آسوده در کوچه و خیابان‌ها راه برود. حس می‌کرد با این مغز و اوهام و این کابوس‌ها نمی‌تواند بر جا بماند. این چیزها را زیادی حس می‌کرد. گویی نمی‌باید این چیز ها در او می‌بود. هنوز انگار زودش بود. دلش می‌خواست روی چهار دست و پایش راه برود و خرناسه بکشد تا شاید بتواند ترس را و هر آنچه را که ترسناک بود از خودش برماند. اما نمی‌شد. می‌دانست که نمی‌شود. (روز و شب یوسف – صفحه ۲۰)

باید یک جوری از این دیوار تنگی که دور خودش کشیده بود بیرون می‌رفت. وگرنه ممکن بود بخشکد. پیش از آنکه شاخ و برگ دربیاورد بخشکد. خشکیدن، مردن مگر چیست؟ فقط یک جور است؟ یوسف فکر کرد ممکن است آرام آرام بمیرد و خودش حالیش نشود. (روز و شب یوسف – صفحه ۳۶)

آفتاب تنبل بود. هوا تنبل بود. یوسف تنبل بود. مگسی بود که بالش، یکی از بال‌هایش شکسته باشد. حس می‌کرد نمی‌تواند از جا برخیزد. تنها خیالش وزوز می‌کرد. خیالش بال مگس بود. تقلا می‌کرد. بیچاره تقلا می‌کرد. میخواست خودش را از جایی نجات بدهد. می‌خواست مفری برای خودش پیدا کند. خودش در خودش داشت خفه می‌شد! (روز و شب یوسف – صفحه ۵۰)

سفر چه خوب بود. سفر چی بود؟ یوسف نمی‌دانست سفر چیست. اما می‌دانست که خوب است. یک جا ماندن که چی؟!  (روز و شب یوسف – صفحه ۵۴)


 

 




Rouz -o- Shab-e Yousef
کتابهای مرتبط

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب