جهان تازه داستان 147 (رژ قرمز)، (مجموعه داستان)
- دسته بندی : کتاب فارسی > ادبیات
- کد محصول : 1.39278
-
وضعیت :
ناموجود
- مولف: سیامک گلشیری
- وزن(گرم): 225
- تعداد صفحه: 247
کتاب رژ قرمز
سیامک گلشیرى یکى از نویسندگان پُرکار و شناخته شده ى روزگار ماست. او رمان ها و مجموعه داستان هاى موفقى را در کارنامه ى خود دارد و یکى از پرخواننده ترین نویسندگان بیست سال اخیر ادبیات ایران بوده است. کتاب رژ قرمز مجموعه اى شامل بیست و دو داستان کوتاه است که توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
سیامک گلشیری در گفت و گویی با خبرگزاری ایبنا دلیل انتخاب اسم کتاب را چنین توضیح می دهد:
گاهی وقت ها انتخاب نام برای کتاب سخت ترین کار است. به عنوان مثال رمان بزرگسال تازه ی من شش ماهی است که آماده شده، اما هنوز اسم ندارد. الان دیگر چاره ای ندارم که بفرستمش برای دوستان نویسنده تا آنها اسمی پیشنهاد کنند. اما خوب، مجموعه «رژ قرمز» شامل بیست و دو داستان است و من باید یکی از آنها را انتخاب میکردم. بدون تردید توی آن اسم ها رژ قرمز از همه جذاب تر بود. علاوه بر آن، فکر می کنم حال و هوای کلی داستان ها را هم دربرمی گیرد.
کتاب رژ قرمز
داستان های کتاب رژ قرمز اغلب با درون مایه هاى مشابه در فضاهاى آشنا اتفاق مى افتند.
کاراکترها، از دلتنگى اى یاد مى کنند که گاه نوستالژیک است؛ اغلبشان از روزگار گذشته با خوشى و حسرت یاد مى کنند و طالب بازآفرینى لحظات بى دغدغه ى گذشته اند. بیشتر داستان ها، کاراکترهایى را شامل مى شود که زوجهایى مغموم و درگیرند و تنش بین آنها داستان را پیش مى برد تا وقتى که دو قدم مانده به پایان داستان، گلشیرى ضربه ى آخر را به مخاطب وارد کند.
مجموعه داستان های کتاب رژ قرمز عبارتند از:
رویای باغ
مسافری به نام مرگ
ضجه های پنهان
رژ قرمز
مهمان هر شب
مار
بعد از مهمانی
ویلاهای آن سوی دریاچه
لباس های نم دار
عنکبوت
همه ش همین هاس
ابرهای سیاه
قهوه ترکِ کافه فیاما
بدلکار
کاپوچینو
شب آخر
سنگ سیاه
خواب
سایه ای پشت پنجره
بوی خاک
خودنویس
موزه ی مادام توسو
نگاهی به کتاب رژ قرمز
فضاى داستان های کتاب رژ قرمز آمیخته با یادآورى مکان هاى آشنا چون درکه، ویلاهاى شمال، پیتزافروشى سر خیابان و… هستند و حس آمیزى که نویسنده از آن در جهت افزایش هم حسى سود جسته، براى خواننده حس خوبى به همراه مى آورد.
گاه فضاى رعب آورى بر زمینه ى داستان چیره مى شود، همچون داستان هاى “مسافرى به نام مرگ”، “مار” و”مهمان هر شب” که عموما جنس و بافت این نوع ترس، ناشى از حس تنهایى و عزلتِ کاراکترهاست. کاراکترهاى بى قرارى که نه تاب تنهایى دارند و نه تحمل با هم بودن. و این خصیصه ى نسلِ عصر حاضر است؛ دارویى را مى جویند که از براى این درد نیست و روز به روز در عصیان خود سرگشته تر مى شوند.
زبان ساده و بى پیرایه ى نویسنده تا حد زیادى توانسته هم سو با درون مایه هاى داستان ها، همانند دوربینى که بى هیچ کم و اضافه اى فقط روایت مى کند، خواننده را در مقابل این پنجره ى باز بگذارد.
قسمت هایی از متن کتاب رژ قرمز
- داشت آهسته تر از همیشه از کنار اتوبان حرکت مى کرد. آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقى کشید. گفت:”مى دونین دارم به چى فکر مى کنم؟”
- “به چى؟”
- “به اینکه تازگى ها یه چیزهایى رو نمى بینم. نگاه مى کنم، ولى نمى بینم.” دستش را پشت گردنش کشید. داشت سعى مى کرد آرام باشد. “وقتى خواستم راه بیفتم، اون طرف میدون و نگاه کردم. یادمه که این کارو کردم، ولى هیچ کسیو ندیدم،حتا یه نفرو. مطمئنم این قدر فکرم جاهاى دیگه بوده که ندیدم یکى وایساده کنار میدون.”
- “آخر شب همه این طورى مى شن.”
- “نه جدى مى گم. دارم کم کم نگران خودم مى شم. چطور ممکنه آدم زیر اون چراغ ها، یکى مثل شما رو نبینه؟!”
- مسافر آهسته گفت: “چند روز پیش…”
- راننده پرید وسط حرفش:” چى فرمودین؟ نشنیدم!”
- “گفتم چند روز پیش سوار یه ماشین شدم که درست حرف شما رو مى زد.”
- “خطى بود؟ منظورم اینه که عین ماها خطى کار مى کرد؟”
- هنوز سرعتش حتى به شصت کیلومتر در ساعت نرسیده بود. مرد گفت: “نمى دونم، شاید.”
- راننده گفت: “همه مون عین هم شدیم، حواس برامون نمونده. تو این شغلِ لامصب، آدم حواس براش نمى مونه. “
- “مى دونین آقا، ما تو زندگى هامون چى کم داریم؟ یه ذره تفریح، یه چیزى که پنج دقیقه هم که شده، همه چى رو از یادمون ببره.”
- “تو اگه بعد از دو هفته مى خواستى با زنت برى یه جایى و مى شنیدى خانم مى خواد بره تولد یه آشغال که تازه باهاش دوست شده، خونت به جوش نمى اومد؟”
- “هیچ کارى نمى کردم. خودم مى رفتم. خودم مى رفتم به اون خونه سر مى زدم. همون که گفتى بچگیتو اونجا گذرونده ى.”
- گفت: “تا حالا شده احساس کنى یه صحنه رو قبلا هم دیدى؟”
- “نمى دونم، شاید.”
- “من الان همون طور شدم. یه لحظه احساس کردم قبلا هم این صحنه رو دیده م. همون وقت که رسیدم اونجا. “برگشت و جایى وسط کوچه را نشان داد. “تو وایساده بودى درست همین جا. زیر همین تیر چراغ برق. اون کارتن ها هم افتاده بود اون جا.” به کارتن هاى خالى اى اشاره کرد که چند قدمى مان، نزدیک درخت بلندى بودند. “دقیقا همین صحنه.”
- گفتم: “من هم این حسو داشته م.”
- “یه جوریه، یه جور عجیبى. آدم حس مى کنه قبلا هم یه بار دیگه زندگى کرده. “هنوز داشت به کارتن هاى خالى نگاه مى کرد. گفت: “نکنه ما مدام به دنیا مى آیم و هر دفعه درست همین شکلى زندگى مى کنیم!”
- “شاید.”