کتاب ابریشم  
این رمان نیست. حتی حکایت هم نیست. یک قصه است. قصه با مردی که دنیا را درنوردید و با یک دریاچه که معلوم نیست چرا آن جاست آغاز می شود، و در یک روز پرباد پایان می پذیرد. نام مرد هروه ژنکور است. نام دریاچه را نمی دانیم. شاید بشود گفت که یک قصه ی عشق است. ولی اگر فقط همین بود به زحمت تعریفش نمی ارزید و...

 

پشت جلد کتاب آمده است:

داستان ابریشم را، با تمام سادگی و سرراستی اش با حواس جمع باید خواند. هر فصل آن مانند صفحه ی نت یک موسیقی است که نواخته می شود و بارها و بارها می بینید که واژه ها، جمله ها، بندهای نوشته عينا به تکرار در می آید. از نظر تکنیک هم مانند یک قطعه ی موسیقی است. باید به قراردادهای آهنگین و موسیقائی آن دقت کرد. به ضرباهنگ، ملودی ترکیب بندی، رنگ، هارمونی، کنترپوان و... باریگو نشان داده است که برای نوشتن گاه می توان داستان نواخت. همان گونه که، بر عکس آن، موسیقی، در آثار پاره ای از موسیقیدان ها و آهنگسازان، داستانی را حکایت می کند. 




Silk

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب