بوف کور
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان ایرانی
- کد محصول : 3.18433
-
وضعیت :
ناموجود
- شابک: 9789647736329
- مولف: صادق هدایت
- وزن(گرم): 120
- تعداد صفحه: 109
- قفسه نگهداری در کتابسرا: B-35-5 | بخش B ستون 35 ردیف 5
بوف کور
بوف کور مشهورترین اثر صادق هدایت، نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی است. او بوف کور را در سال ۱۳۱۵ هنگامی که به هندوستان سفر کرده منتشر کرد و ۵۰ نسخه از آن را برای دوستان خود فرستاد. بوف کور به زبان های انگلیسی و فرانسوی نیز ترجمه شده است.
صادق هدایت سال ۱۲۸۱ در تهران به دنیا آمد و سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد.
هدایت در شرح حال خودش می گوید:
شرح حال من هیچ نکتهٔ برجستهای در برندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشتهام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبهرو شدهام. در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و رؤسایم از من دل خونی داشتهاند به طوری که هر وقت استعفا دادهام با شادی هذیان آوری پذیرفته شده است. رویهمرفته موجود وازدهٔ بیمصرف قضاوت محیط دربارهٔ من میباشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.
داستان کتاب بوف کور
ماجرای این رمان در دو قسمت روایت می شود.
در بخش اول، شخصیت اصلی بوف کور – که ساکن خانه ای در بیرون خندق در شهر ری است – به شرح یکی از این دردهای خوره وار می پردازد که برای خودش اتفاق افتاده است. وی که حرفهٔ نقاشی روی قلمدان را اختیار کرده است به طرز مرموزی همیشه نقشی یکسان بر روی قلمدان می کشد که عبارت است از دختری در لباس سیاه که شاخه ای گل نیلوفر آبی به پیرمردی که به حالت جوکیان هند چمباتمه زده و زیر درخت سروی نشسته است هدیه می دهد. میان دختر و پیرمرد جوی آبی وجود دارد و…
ماجرا از اینجا آغاز می شود که روزی راوی از سوراخ رف پستوی خانهاش – که گویا اصلاً چنین سوراخی وجود نداشته است – منظره ای را که همواره نقاشی می کرده است می بیند و مفتون نگاه دختر (اثیری) می شود و زندگی اش به طرز وحشتناکی دگرگون می گردد تا اینکه مغرب هنگامی دختر را نشسته در کنار در خانه اش می یابد و…
در ادامه راوی بر اثر استعمال تریاک به حالت خلسه می رود و در عالم رؤیا به گذشته باز میگردد و خود را در محیطی جدید می یابد که علی رغم جدید بودن برایش کاملاً آشناست.
بخش دوم رمان بوف کور ماجرای راوی در این دنیای تازه، در گذشته است.
از اینجا به بعد راوی مشغول نوشتن و شرح ماجرا برای سایه اش می شود که شکل جغد است و با ولع هرچه تمام تر هرآنچه را راوی می نویسد می بلعد. راوی در اینجا شخص جوان ولی بیمار و رنجوری است.
او در تمام طول بخش دوم رمان به تقابل خود و رجّالهها اشاره می کند و از ایشان ابراز تنفر می کند. وی معتقد است که دنیای بیرونی دنیای رجاله هاست.
پرستار راوی دایهٔ پیر اوست که دایهٔ «لکاته» هم بوده است و به طرز احمقانهٔ خویش (از دید راوی) به تسکین آلام راوی میپردازد و برایش حکیم می آورد و فال گوش می ایستد و معجون های گوناگون به وی می خوراند و…
درباره بوف کور
درباره بوف کور چندین و چند کتاب و مقاله به شکل تخصصی نوشته شده که شماری از آن ها عبارتند از:
داستان یک روح – شرح و متن کامل بوف کور صادق هدایت نوشته سیروس شمیسا
صادق هدایت و هراس از مرگ، ساخت شکنی روان تحلیلگرانهٔ بوف کور نوشته محمد صنعتی
دربارهٔ بوف کور هدایت نوشته محمد علی همایون کاتوزیان
این است بوف کور – تفسیری بر بوفکور- نوشته م. ی. قطبی
در مورد اینکه کتاب بوف کور یک رمان عمیق و مفهومی است که سرتاسر آن نمادهای مختلف به کار گرفته شده است هیچ شکی وجود ندارد. اما واکنش های عموم مردم در مورد این رمان متفاوت است.
درون مایهٔ اغلب داستان ها و نوشته های صادق هدایت، مرگ اندیشی، انتقاد از جامعهٔ تحت استبداد و نفی خرافه پرستی است. در بوف کور هم صادق هدایت کم از موضوع مرگ صحبت نمی کند و همین فضای تاریک باعث شده که عده ای نتوانند با این رمان ارتباط برقرار کنند. اما در مقابل افرادی هم هستند که از نوشته های صادق هدایت در بوف کور لذت می برند و آن را بارها و بارها می خوانند.
اما به نظر من، یک فرد کتاب خوان که دنبال به دست آوردن تجربه های مختلف هستش و دوست دارد دنیا را از زاویه دید نویسنده های مختلف ببیند، حتما باید سراغ صادق هدایت و بوف کور برود. احساسی که پس از خواندن بوف کور به دست می آورید یک احساس ناب و درجه یک است که کمتر کتابی، مخصوصا در بین رمان های ایرانی، می تواند آن را به شما بدهد.
به نظر من صادق هدایت در بوف کور سعی دارد همه چیز در مورد مرگ و زندگی را زیر سوال ببرد… دوست داره هرچی عقیده و باور که دارید را زیر سوال ببرد و یک دیدگاه جدید به شما بدهد… دیدگاهی که با آن بهتر به زندگی نگاه کنید و یک جور دیگر در مورد مرگ فکر کنید.
قسمت هایی از متن کتاب بوف کور
- در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد – نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.
- دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمیشد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بفکر شخص غایبی بوده باشد – از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهائی که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند، چشمهای مضطرب، متعجب، تهدیدکننده و وعده دهنده او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد – این آینه جذاب همه هستی مرا تا آنجائیکه فکر بشر عاجز است بخودش کشید…
- در چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم، مثل این بود که قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند، زمین زیرپایم میلرزید و اگر زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.
- من با خودم فکر کردم: «اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بی معنی باشد. شاید من اصلا ستاره نداشته ام!»
- حضور مرگ همه موهامات را نیست و نابود میکند. مابچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و بسوی خودش میخواند – در سن هائی که ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی درمیان بازی مکث می کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم…
- سایه من خیلی پررنگ تر و دقیق تر از جسم حقیقی من بدیوار افتاده بود، سایه ام حقیقی تر از وجودم شده بود. گویا پیرمرد خنزر پنزری، مرد قصاب، ننجون و زن لکاته ام همه سایه های من بوده اند، سایه هائیکه من میان آن ها محبوس بوده ام. در اینوقت شبیه یک جغد شده بودم، ولی ناله های من در گلویم گیر کرده بود و بشکل لکه های خون آن ها را تف می کردم. شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر میکند. سایه ام بدیوار درست شبیه جغد شده بود و با حالت خمیده نوشته های مرا بدقت میخواند. حتما او خوب می فهمید، فقط او میتوانست بفهمد. از گوشه چشمم که بسایه خودم نگاه میکردم می ترسیدم.
The Blind Owl