سگ ولگرد (صادق هدایت)
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان ایرانی
- کد محصول : 2.8227
-
وضعیت :
موجود
- مولف: صادق هدایت
- وزن(گرم): 185
- تعداد صفحه: 160
- ناشر: مجید
- قفسه نگهداری در کتابسرا: B-35-3 | بخش B ستون 35 ردیف 3
کتاب سگ ولگرد مجموعه داستانی از صادق هدایت، نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی است که اولین بار در سال ۱۳۲۱ منتشر شد.
منتقدان سگ ولگرد را داستانی اگزیستانسیالیستی به شمار میآورند و آن را در کنار برخی دیگر از داستانهای کوتاه هدایت مانند زندهبهگور و تاریکخانه، از آن دسته روانداستانهای وی دانستهاند که با تکنیکهای واقعگرایی نوشته شدهاند. صادق چوبک و احمد شاملو از جمله نویسندگان و شاعرانی هستند که با تأثیر از سگ ولگرد به آفرینش آثاری پرداختهاند.
کتاب سگ ولگرد شامل ۸ داستان کوتاه به شرح زیر است:
سگ ولگرد
دن ژوان کرج
بنبست
کانیا
تخت ابونصر
تجلی
تاریکخانه
میهنپرست
از میان این داستانها دو داستان سگ ولگرد و داستان تاریکخانه بیشتر به چشم میآید و میتوان آنها را از بهترینهای صادق هدایت تلقی کرد.
درباره کتاب سگ ولگرد
سگ ولگرد داستان جامعه ابتدایی است. جامعهای که در آن از هیچ جنبش فکری و فعالیت خبری نیست. جامعهای سنتی با عقاید مذهبی مرتجع که سگی را نجس میدانند و برای ثواب و رضای خدا کتک زدن سگ را امری مسلم و طبیعی میدانند. ولی این طرز رفتار به جهت بیرحمی مردم نیست. بلکه علت ناآگاهی آنهاست. هر چند نتیجه یکیست.
داستان سگ ولگرد شاید یکی از لطیفترین داستانهای هدایت است. سگی گم شده که در دنیایی واقع شده که دنیای او نیست. در این دنیا هیچکس او را نمیفهمد و به نالههای او گوش نمیدهد. او تشنه محبت است و همدردی ولی…
من فکر میکنم در واقع سگ ولگرد به نوعی نمودی از همه ما انسانهاست. همه انسانهایی که در جایی واقع شدهاند که با آن بیگانهاند و ناگزیرند در میان کسانی به زندگی خود ادامه دهند که هیچ وجه مشترکی با آنها ندارند.
یکی دیگر از داستانهای این کتاب تاریکخانه است. داستانی که بین این هشت داستان بیشتر نظر من را جلب کرد. به وقت مطالعه این داستان احساس میکردم با دو بعد از شخصیت روحی و فکری نویسنده طرفم که دیالوگهای بین دو شخصیت داستان همه پرسش و پاسخ مشغلههای ذهنی خود هدایت است. هدایتی که در پس تنش و تحلیلهای فکری و خستهکننده در تلاش برای دیدن کور سوی امیدی هست، نمیدانم!!
جملاتی از متن کتاب سگ ولگرد
از داستان سگ ولگرد
تمام قوای خودش را جمع کرده بود و جستوخیزهایی از روی ناامیدی برمیداشت. اما اتومبیل از او تندتر میرفت. او اشتباه کرده بود. علاوه بر اینکه به دو اتومبیل نمیرسید، ناتوان و شکسته شده بود. دلش ضعف میرفت و یکمرتبه حس کرد که اعضایش از ارادهی او خارج شده و قادر به کمترین حرکت نیست. تمام کوشش او بیهوده بود. اصلاً نمیدانست چرا دویده، نمیدانست به کجا میرود، نه راه پس داشت و نه راه پیش. ایستاد. لهله میزد، زبان از دهنش بیرون آمده بود. جلوی چشمهایش تاریک شده بود. با سر خمیده، به زحمت خودش را از کنار جاده کشید و رفت در یک جوی کنار کشتزار، شکمش را روی ماسهی داغ و نمناک گذاشت، و با میل غریزی خودش که هیچ وقت گول نمیخورد، حس کرد که دیگر از اینجا نمیتواند تکان بخورد. سرش گیج میرفت، افکار و احساساتش محو و تیره شده بود، درد شدیدی در شکمش حس میکرد و در چشمهایش روشنایی ناخوشی میدرخشید. در میان تشنج و پیچ و تاب، دستها و پاهایش کمکم بیحس میشد، عرق سردی تمام تنش را فرا گرفت.
ولی چیزیکه بیشتر از همه پات را شکنجه میداد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش تو سری خورده و فحش شنیده اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده مخصوصا با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی میکرد و حاضر بود جان خودش را بدهد در صورتیکه یکنفر به او اظهار محبت بکند. او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی ابراز کند اما به نظر میآمد هیچکس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت و هیچکس از او حمایت نمیکرد.
از داستان تاریکخانه
من هیچ وقت در کیفهای دیگران شریک نبودهام، همیشه یه احساس سخت یا یه احساس بدبختی جلو منو گرفته. درد زندگی، اشکال زندگی. اما از همه این اشکالات مهمتر جوال رفتن با آدمهاست. شر جامعه گندیده، شر خوراک و پوشاک، همه اینا دائمن از بیدار شدن وجود حقیقی ما جلوگیری میکنه. یه وقت بود داخل اونا شدم، خواستم تقلید سایرین رو در بیارم، دیدم خودمو مسخره کردهام. هر چی رو که لذت تصور میکنن همه رو امتحان کردم، دیدم کیفهای دیگرون به درد من نمیخوره. حس میکردم همیشه و در هر جا خارجی هستم. هیچ رابطهئی با سایر مردم نداشتم. من نمیتونستم خودمو به فراخور زندگی سایرین در بیارم. همیشه با خودم میگفتم: روزی از جامعه فرار خواهم کرد و در یه دهکده یا جای دور منزوی خواهم شد. اما نمیخواستم انزوا رو وسیله شهرت و یا نوندونی خودم بکنم. من نمیخواستم خودمو محکوم افکار کسی بکنم یا مقلد کسی بشم.