پشت جلد کتاب آمده است:

وقتی دیدمش، فریاد زدم. لبخند گشاده ای روی لب هایش داشت، به بزرگی اتاق. احساس کردم زانوهایم دارند می لرزند. آمد به طرفم، در آغوشم گرفت و بوسیدم

هرگز باور نمی کردم روزی «کسی» شود. هیچ وقت حرف هایی را که می زد باور نمی کردم. حالا آنجا ایستاده بود و همان طور که گفته بود: «گاوباز» شده بود. سرانجام «کسی» شده بود. من اشک می ریختم. به تنها چیزی که در آن لحظه می توانستم فکر کنم، برادر کوچکم بود در برابر شاخهای گاو وحشی. هرگز وقتی بچه بود اشکهای تلخی مانند آن روز بعد از ظهر به خاطرش نریخته بودم

دست هایش را دور گردنم حلقه کرد و با هم تا در اتاق با این حالت رفتیم. همهی ساکنان شهر عربده کشان در حالی که یکدیگر را هل می دادند، بیرون منتظرش بودند. احساس کردم حالم دارد به هم می خورد. زمزمه کنان گفت: «مانولو، آه مانولو، التماس می کنم به آنجا نروی

رویم خم شد و دوباره بوسیدم، این بار چشمانم را؛ و گفت: «آنجلیتا، امشب یا خانه ای برایت خواهم خرید و یا به عزایم خواهی نشست.» 

«از متن کتاب»

 




ou tu porteras mon deuil
کتابهای مرتبط

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب