سو تفاهم
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان خارجی
- کد محصول : 1.38645
-
وضعیت :
ناموجود
- مولف: آلبر کامو
- مترجم: جلال آل احمد-خشایار دیهیمی
- وزن(گرم): 156
- تعداد صفحه: 87
- ناشر: ماهی
- قفسه نگهداری در کتابسرا: B-19-4 | بخش B ستون 19 ردیف 4
- توضیح: ارتفاع 16.5 عرض 11.5
آلبر کامو، متولد ۱۹۱۳ در روستایی در الجزایر، نویسنده، فیلسوف و روزنامهنگار معروف فرانسوی است که خالق آثاری چون کتاب سوء تفاهم – بیگانه – تسخیرشدگان – سقوط – طاعون -کالیگولا – مرگ خوش و یادداشتها است.
علیرغم اینکه بسیاری از نویسندگان مشهور جهان وی را در دستهٔ اگزیستنسیالیستها قرار دادهاند، خودش همواره آن را رد کرد. کامو جوانترین نویسندهای بود که موفق به دریافت جایزهٔ نوبل شد و چند سال بعد، در سال ۱۹۶۰ بر اثر سانحهٔ تصادف درگذشت.
موسسه نوبل در وصف کامو و آثارش برای دریافت جایزه نوبل چنین نوشته است:
برای آثار مهم ادبی او که با روشنبینی و شنیدن دقیق مشکلات وجدان انسانی در زمان ما همراه است.
خلاصه کتاب سوء تفاهم
شخصیتهای نمایشنامه همانند دیگر داستانهای کامو از همان ابتدا و بهتدریج به خواننده معرفی میشوند. مادر، مارتا که دختر خانواده است، یان (ژان) که پسر خانواده است و ماریا که همسر یان است. ناگفته نماند که پیرمرد خدمتکاری هم نقش کوتاه اما تقریباً تأثیرگذاری را ایفا میکند.
این اثر بیبدیل بهصورت یک نمایشنامهٔ فوقالعاده جذاب چاپ شده و نویسنده در سال ۱۹۸۵ آن را بازنویسی کرده و محوریت آن چهار شخصیت هستند.
داستان در یک هتل اتفاق میافتد که یک مادر و دختر آن را اداره میکنند و برای رسیدن به آرزوهایشان که رفتن به افریقا و زندگی در وضعیت بهتر است، دست به کارهای عجیب و غیرانسانی میزنند. در این میان پسر این خانواده که از کودکی از آنها جدا شده، تصمیم میگیرد خودش را به آنها بشناساند، اما بهشیوهای غیرمستقیم؛ چرا که فکر میکند خوشبختی او در گروِ زندگی با مادر و خواهر و تأمین نیازهای این دو نفر است. گرچه همسر او با این کار مخالف است و اصرار دارد که شوهرش از همان ابتدا باصراحت اعلام کند که او پسر خانواده است.
درباره کتاب سوء تفاهم
این نمایشنامه هم مانند دیگر آثار کامو بسیار ساده و پرکشش است و شامل دیالوگهایی کوتاه و هدفمند میباشد و برای کسانی که از متنهای طولانی و پرحاشیه بیزارند، انتخاب خوبی خواهد بود.
پردهٔ اول داستان در شهر کوچکی در چکسلواکی با گفتگوی میان مادر و دختر آغاز میشود. در بخشی از داستان شاهد این گفتگو هستیم:
«مارتا: تو خودت به من یاد نداده بودی که به هیچی اهمیت ندم؟ هیچی برام مهم نباشه؟»
«مادر: آره، ولی من خودم تازه فهمیدهم که اشتباه میکردم و توی این دنیایی که از هیچی نمیشه مطمئن بود بعضی چیزها قطعی هستن. امروز اون چیز قطعی برای من عشق یه مادر به پسرشه.»
سرتاسر داستان پُر است از سوءتفاهم، فریب، خشم و نفرت. نفرتی که به فجیعترین شکل ممکن بروز داده شده است.
یکی از بهترین شخصیتها، شخصیت مادر خانواده است که خسته و پشیمان از کارهایی که کرده، به دنبال فرصتی برای پایاندادن به زندگیاش است. و با آخرین حادثه، این احساس در او به اوج میرسد. او که تصور میکند به آخر خط رسیده است، علت وقوع این حادثهٔ تلخ را مکافات خودش میپندارد و بر این باور است که آزادیاش سلب شده است:
«آخ! من آزادیم رو از دست دادهم. جهنم از اینجاست که شروع میشه!»
در رابطه با شخصیت خشک و بیاحساس و خشمگین مارتا میتوان گفت که بهگونهای توصیف شده است که در خواننده حس نفرت را ایجاد نمیکند، چرا که در عین حال بسیار وفادار به مادرش است و این نشاندهندهٔ اندکی احساس در وجودش و دستکم به مادرش میباشد.
در نهایت، بهعنوان یک خواننده در انتهای داستان ممکن است با این چالش روبرو شویم که آیا لازم بود ژان از همان ابتدا خانوادهاش را با حقیقت مواجه میکرد یا نه. شاید اگر ما هم بودیم، مانند او عمل میکردیم.
جملاتی از متن کتاب سوء تفاهم
مارتا: جنایت جنایته؛ آدم باید تصمیمش رو گرفته باشه. بهنظرم تو هم از همون موقعی که داشتی جواب مسافر رومیدادی میدونستی.
مادر: نه، من بهش فکر نکرده بودم. همینجوری از سر عادت جوابش رو دادم.
مارتا: عادت؟ ولی تو خوب میدونی که اینجور فرصتها کم پیش میآد.
مادر: بله، معلومه. ولی عادت با جنایت دوم شروع میشه. با اولی هیچی شروع نمیشه. اولی چیزیه که تموم میشه. بعدش، چون فرصت کم پیش میآد، فرصتها پخش و پلا میشن بین سالها و خاطرهشونه که عادت روتقویت میکنه.
راستش، بعضیوقتا این فکر آرومم میکنه که اونایی که مال ما هستن هیچ عذابی نکشیدن. مشکل بشه اصلاً اسمش رو جنایت گذاشت. فقط یه دخالت کوچیکه، یه تلنگر کوچیک به زندگی کسایی که نمیشناسیم. آره، معلومه که زندگی خیلی بیرحمتر از ماست. شاید برای همینه که نمیتونم احساس گناه بکنم.
یان: ما اینجا دنبال خوشحالی و خوشبختی نیومدیم. خوشبختی! خوشحالی! ما اینا رو داریم.
ماریا: (با حرارت) پس چرا به همین قانع نباشیم؟
یان: خوشحالی وخوشبختی همهچیز نیست و آدمها وظیفههاشون رو هم دارن. وظیفهٔ من اینه که دوباره مادرم روپیدا کنم، سرزمین مادریام رو…
نه، مردها هیچوقت نمیدونن چهجوری باید عاشق باشن، نمیدونن عشق واقعاً چیه. هیچی مردها رو واقعاً راضی نمیکنه. اونا فقط با خواب و خیالهاشون خوشن، با خواب و خیالهاشون و با وظیفههایی که برای خودشون میتراشن، با رفتن دنبال جاهای تازه، خونههای تازه، وطن تازه. ولی ما زنها میدونیم که عشق صبر و انتظار نمیشناسه. یه جای مشترک، یه دستی که توی دست باشه و ترس از جدایی، ترس از تنها موندن. عشق همهش همینه. یه زن که وقتی عاشق میشه دیگه به فکر چیز دیگهای نیست، خواب و خیال نمیبینه.
بعضیوقتا یه لحظه یه احساسی به آدم دست میده و آدم طبق احساس اونلحظه تصمیم میگیره، ولی بعد احساسش عوض میشه واز تصمیمش برمیگرده و دوباره همهچی برمیگرده سر جاش.
مادر: خیلی وقته که بغلت نکردهم، چون اصلاً یادم رفته بود که بغلم رو برات باز کنم. ولی همیشه دوستت داشتم. حالا اینو میفهمم، چون تازه حالاست که دلم به حرف اومده. زندگی درست وقتی داره از نو برام شروع میشه که من دیگه طاقت زندگی کردن رو ندارم.
مارتا: ولی آخه چی میتونه قویتر از بدبختی وناامیدی دخترت باشه؟
مادر: شاید خستگی، و عطش آرامش.