لازم نیست دلداریم بدی
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان خارجی
- کد محصول : 2.29956
-
وضعیت :
موجود
- شابک: 9786005906530
- مولف: جمعی از نویسندگان
- مترجم: نیلوفر معتمد
- وزن(گرم): 104
- تعداد صفحه: 84
- قفسه نگهداری در کتابسرا: B-9-8 | بخش B ستون 9 ردیف 8
- توضیح: رقعي نرم نیلوفر معتمد
لازم نیست دلداریم بدی
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان خارجی
- کد محصول : 1.29956
-
وضعیت :
موجود
- شابک: 9786005906530
- مولف: جمعی از نویسندگان
- مترجم: نیلوفر معتمد
- وزن(گرم): 104
- تعداد صفحه: 84
- قفسه نگهداری در کتابسرا: B-9-8 | بخش B ستون 9 ردیف 8
- توضیح: رقعي نرم نیلوفر معتمد
کتاب لازم نیست دلداریم بدی
کتاب حاضر، مشتمل بر مجموعه داستانهای کوتاه انگلیسی، با موضوعات مختلف اجتماعی از نویسندگان مختلف است. عنوان داستانها «انتظار»، «داستان یک زن»، «سَم»، «سی.بی وکیو» و «دایی راک» است. داستان «سی.بی وکیو» ماجرای دو کارگر راهآهن به نامهای «باک» و «مکس» است که در خط راهآهن شیکاگو، «برلینگتن» و «کویینسی» مشغول به کار هستند. آن دو تحت نظارت «رید» پیمانکار پروژه، هستند. آن دو خسته از کار تکراری، روزی از مرزهای کاتراس با قطار سفر کرده و به «نبراسکا» میرسند امّا بهخاطر نبود شغل مناسب، به نزد پیمانکار خود برمیگردند و جوانی به نام «وید» را استخدام شده به جای خود میبینند و با وی درگیر میشوند.
پشت جلد کتاب آمده است:
چاریتی می داند که ازدواج من یک ازدواج سنتی هندی بوده. پدر و مادرم به کمک یک دلال ازدواج که از فامیل های مادرم بود دامادی انتخاب کردند. همه ی کاری که من باید می کردم این بود که سلیقهی غذایی اش را بفهمم ...
- ... اسم من اورلاندو زکی است. منظور از اورلاندو همان اورلاندو در فلوریداست که روی تیشرتی که صلیب سرخ به من داده نوشته شده؛ زکی هم نام شهری است که مرا در آن پیدا کردند و از آنجا به این اردوگاه پناهنده ها آوردند ...
- ... تنها ماندن در اتوبان رعب آور بود. اینجا جای ماشینها بود. قرار نبود دست یا پایی کف جاده را لمس کند، یا اینقدر از نزدیک و در آرامش بررسی شود. چهار باند آن خیلی پهن بود. حتی خط های سفید و فواصل میان آنها هم از آنچه در ماشین به نظر می رسید بلندتر بود: اگر کف جاده میخوابید درست هم قد او بودند. باید از نگاه کردن به عقب و لرزیدن از ترس ماشین های خیالی که از پشت سر می آمدند دست برمیداشت ..
- ... بیرون، بوید روی سپر ماشین نشست و با صورت خونی دستهای کوچکش را به پاچهی شلوارش مالید؛ خطهای درازی از خون می کشید و گریه می کرد. وقتی سعی داشت بین انگشتان چسبناکش را پاک کند ناله های متشنجی می کرد. به باک گفت که همیشه دلش می خواسته بنا شود، چون آن کار یک تجارت واقعی است، لازم نیست نگران پیدا کردن کار باشی و وقتی کار پیدا کنی پول خوبی به دست می آوری ...
-... صبح ها، اریک در رستوران مورد علاقه اش، غذای امریکایی محبوبش را می خورد، سوسیس تخم مرغ با خوراک پاپیتای سرخ کرده که رویش حسابی ترد شده. آنجا می نشست، با مادرش غذا می خورد، به کسی کاری نداشت و زندگی خوب پیش می رفت، تا این که مردی همه چیز را تغییر میداد ...