فارست گامپ (دنیای یک ساده دل)

کتاب فارست گامپ با عنوان اصلی Forrest Gump اثر وینستون گروم است که دنیای یک ساده‌دل را به نمایش می‌گذارد. بدون شک اگر کتاب فارست گامپ را نخوانده باشید، فیلم فارست گامپ با بازی تام هنکس را دیده‌اید و از فوق‌العاده بودن این فیلم آگاه هستید.

فیلم فارست گامپ که بر اساس همین کتاب ساخته شده است، پرفروش‌ترین فیلم سال ۱۹۹۴ در جهان و برنده ۶ جایزه اسکار شده است که از جمله آن‌ها می‌توان به: بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامه اقتباس شده و بهترین هنرپیشه مرد اشاره کرد.

مترجم کتاب – بابک ریاحی‌پور – که ترجمه بسیار خوبی از این کتاب ارائه داده است، در بخشی از مقدمه خود می‌نویسد:

این کتاب در سال ۱۹۸۶ توسط وینستون گروم، نویسنده چیره‌دست آمریکایی به رشته تحریر درآمد. وی در این کتاب با استفاده از طنز و کنایه به انتقاد از نارساییها و حقایق تلخ تاریخی جامعه امریکا در سی سال گذشته از دیدگاه عقب‌افتاده‌ای می‌پردازد که همیشه سعی در انجام کار صحیح و پیروی از راه راست دارد.
 

خلاصه کتاب فارست گامپ
داستان این رمان از زبان فارست گامپ روایت می‌شود. فارست گامپی که هوش چندان بالایی ندارد و خنگ محسوب می‌شود. اما با این حال قسمت‌هایی از مغز او به خوبی کار می‌کنند و به همین خاطر گامپ در بعضی از موارد یک نابغه محسوب می‌شود. البته خود فارست هم به این موضوع اشاره می‌کند که می‌تواند موضوعات مختلف را خوب متوجه شود و فقط در بیان و یا نوشتن مشکل دارد و عموما کار را خراب می‌کند. در طول خواندن رمان نیز می‌توان به این موضوع پی برد.

 

پاراگراف ابتدایی کتاب فارست گامپ چنین است:

اول از همه چی بذارین یه چیزی رُ بگم: خنگ بودن چیز خوشایندی نیست. مردم به آدم می‌خندن، کفرشون درمیاد، و آدم رُ خوار و حقیر می‌کنن. می‌گن که مردم بایستی با ما عقب‌افتاده‌ها مهربون باشن، ولی بذارین بهتون بگم – همیشه اینطور نیست، بیشترش حرفه. ولی با این حال من شکایتی ندارم، واسه اینکه فکر می‌کنم که زندگی نسبتا جالبی دارم.

فارست گامپ دنیای ساده‌ای دارد. به همه‌چیز به ساده‌ترین شکل ممکن و همان طور که هست نگاه می‌کند. حرف‌ها و واژه‌ها را همان طور که هستند می‌شنود و کنایه پشت آن‌ها را متوجه نمی‌شود. هر دستوری که بشنود اجرا می‌کند و به خطرات موجود کاری ندارد. حتی اگر در میدان جنگ باشد.

فارست روایت زندگی خود را از همان اولِ اول شروع می‌کند و همه اتفاقاتی که برایش رُخ داده است را توضیح می‌دهد. و اولین چیزی که بیان می‌کند این است که چطور فهمیده که آدم خنگی است.

من از وقتی که به دنیا اومدم خنگ بودم. ضریب هوشم یه چیزی نزدیک هفتاده، و به گفته مردم، به اصطلاح واجد شرایط خنگ و عقب افتاده بودن هستم. با این حال، من شخصا فکر می‌کنم که کم هوش، یا یه چیزی تو این مایه‌ها هستم، خلاصه عقب افتاده نیستم. وقتی به مردم میگی عقب افتاده، یه چیزی مثل عقب افتاده‌های منگل جلوی چشمشون میاد – همونایی که چشماشون بهم نزدیکه و قیافشون مثل چینیهاست و آب همیشه از دهنشون آویزونه و با خودشون بازی می‌کنن. (کتاب فارست گامپ – صفحه ۵)

ساده دل بودن قهرمان داستان، باعث می‌شود که او همه‌چیز را قبول کند و به همه چیز پاسخ مثبت بدهد و با همین «باشه» و «بله» گفتن از خودش یک قهرمان فوتبال، قهرمان پینگ پنگ، قهرمان جنگ و… می‌سازد.


درباره کتاب فارست گامپ
کافیست کمی به فیلم و سریال علاقه داشته باشید تا اسم فیلم فارست گامپ را شنیده باشید و یا آن را دیده باشید. به معنای واقعی کلمه این فیلم بی‌نظیر است. حال تصور کنید که کتاب فارست گامپ می‌تواند چقدر فوق‌العاده باشد. در کتاب قسمت‌های مختلفی وجود دارد که در فیلم به آن‌ها پرداخته نشده و همین دلیل بسیار خوبی است که نشان می‌دهد کتاب بارها و بارها از فیلم آن بهتر است.

وقتی کتاب فارست گامپ را دستم گرفتم، خیلی سریع و تقریبا یک نفس آن را خواندم. این کتاب واقعا یک کتاب خوب و درجه یک محسوب می‌شود که فضای بی‌نظیری را پیش روی خواننده قرار می‌دهد. لحن کتاب بسیار صمیمانه، ساده، بی ریا و دوست داشتنی است که مترجم هم به خوبی از عهده ترجمه آن برآمده است.

در طول خواندن این رمان بارها خندیدم و مدام احساس خوبی داشتم. می‌شود گفت پیام اصلی این کتاب این است که ما انسان‌های عاقل و عقب‌نیفتاده (!) خیلی بیشتر از آدم‌های خنگ تصمیمات احمقانه می‌گیریم و به واسطه همین تصمیمات احمقانه فرصت زندگی کردن را از دست می‌دهیم. تصمیماتی که حتی خُل‌ها هم درک نمی‌کنند.

نویسنده در این داستان نکته‌ها و حرف‌های زیادی برای گفتن داشت و مدام موضوعات آن سال‌های آمریکا را مورد تمسخر قرار می‌دهد. موضوعاتی مثل جنگ ویتنام و بیهوده بودن آن، احمق بودن سیاست مدارها، پروژه‌های فضایی بی‌فایده و بسیاری از موارد دیگر.

در کل، کتاب فارست گامپ رمان بسیار خوبی بود اما قسمت‌های ضعیفی هم داشت که به راحتی می‌توان آن‌ها را نادیده گرفت. لذت مطالعه این کتاب را به هیچ وجه از دست ندهید.

در قسمتی از پشت جلد کتاب فارست گامپ نیز آمده است:

و سرانجام آنکه، پس از گذشت سال‌ها هنگامی که فارست به یاد رویاها و آرزوهای دوران جوانی‌اش می‌افتد، به این نتیجه می‌رسد که در زندگی هیچ‌کس برنده نیست. با این حال، حداقل او این شانس را داشته که زندگی‌اش یکنواخت و کسل‌کننده نبوده است.


جملاتی از متن کتاب فارست گامپ
پنج شش سالی تو اون مدرسه موندم. به این بدیها هم که می‌گن نبود. اونها می‌ذاشتن که ما با انگشتامون نقاشی کنیم و چیزهای کوچیک بکشیم و بسازیم، ولی اکثرا بهمون چیزهای دیگه یاد می‌دادن، از قبیل اینکه بند کفشمون رُ ببندیم و بدون ریخت و پاش غذا بخوریم و وحشی نشیم و نعره و فریاد نکشیم و کثافتکاری نکنیم. کتابی هم برای خوندن نداشتیم، فقط بهمون نشون می‌دادن که چطوری تابلو‌های خیابونها رُ بخونیم و فرق بین دستشویی آقایون و خانمها رُ تشخیص بدیم. ولی خب، با اون همه خل و چلهای وخیم‌الحالی که اونجا بودن، غیرممکن بود که بشه بیشتر از این کاری از پیش برد. در ضمن، فکر می‌کنم که اونها می‌خواستن ما خلها رُ تو یه جا جمع کنن و نگهدارن تا مردم از شر ما در امون باشن. کدوم آدم عاقلی دلش می‌خواد که یه مشت عقب‌مونده آزاد ول بگردن؟ حتی من هم این موضوع رُ درک می‌کنم. (کتاب فارست گامپ – صفحه ۹)

از وقتی که بچه بودم، هر وقت که کار اشتباهی ازم سر می‌زد، مامانم بهم می‌گفت که «فارست، باید مواظب باشی، وَاِلا میان می‌برنت.» من انقدر از این جایی که می‌خواستن منو ببرن می‌ترسیدم که همیشه سعی می‌کردم بهتر بشم. (کتاب فارست گامپ – صفحه ۳۲)

از وقتی که از مدرسه خل و چلها اومده بودم بیرون، همیشه مردم سرم داد می‌زدن – از فلرز و براینت گرفته تا نوچه‌هاشون، و حالا نوبت قلدرهای ارتشی رسیده بود. ولی بهتون بگم که داد و فریاد این ارتشیها از همه بلندتر و طولانی‌تر و وحشیانه‌تره. اونها هیچوقت خوشحال نیستن و لبخند نمی‌زنن؛ علاوه بر این، اونها برخلاف مربی‌ها هیچوقت از حماقت و خنگی آدم شکایت نمی‌کنن و فحشهایی مثل خنگ خدا و کله‌پوک به آدم نمی‌دن -اونها بیشتر به اعضای خصوصی و بخصوص قسمت انتهای روده بزرگ کار دارن و برای همین همیشه عربده‌هاشون رُ با فحشهایی در رابطه با این اعضا شروع می‌کنن. (کتاب فارست گامپ – صفحه ۵۰)

در تمام راه دن شراب می‌ریخت تو حلقش و از زمین و زمون گله می‌کرد و می‌گفت که دنیا جای مزخرفیه. شاید درست می‌گفت. والا نمی‌دونم، من خنگم و از این چیزها سر درنمیارم. (کتاب فارست گامپ – صفحه ۱۷۰)

اون پرسید «تو دیگه کی هستی؟»
جواب دادم «فارست گامپ» و اون گفت «خب، پس تو هم گورتو از اینجا گم کن و مامانت رُ با خودت ببر، برای اینکه دیگه اینجا کار نمی‌کنه!»
گفتم «به نفعته که جلوی مامانم مواظب حرف زدنت باشی» و اون گفت «اِ؟ مثلا چیکار می‌کن؟»
و من بهش نشون دادم.
اول از همه، زیر بغلش رُ گرفتم و بلندش کردم تو هوا. اونوقت بردمش به جایی که یه ماشین لباسشویی بزرگ مخصوص لحاف و پتو قرار داشت و در ماشین رُ باز کردم و پرتش کردم اون تو. اونوقت در رُ محکم بستم و درجه رُ گذاشتم روی چرخش سریع. آخرین چیزی که از طرف دیدم، این بود که داشت وارد مرحله آبکشی می‌شد. (کتاب فارست گامپ – صفحه ۲۳۰)

بذارین اینو بهتون بگم: بعضی شبها، وقتی که به ستاره‌ها نگاه می‌کنم و آسمون پنهاور رُ بالای سرم می‌بینم، خاطره‌های گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هرکس دیگه‌ای رویا و آرزو دارم، و خیلی وقتها به آرزوهای از دست رفته‌ام فکر می‌کنم و اینکه اگر این آرزوها و رویاها تحقق پیدا می‌کردن چی می‌شد. و یه دفعه می‌بینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ می‌فهمین چی می‌گم؟
خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رُ انجام بدم – رویاها هم که فقط رویا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من اینو به خودم می‌گم: من می‌تونم به گذشته‌ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خسته‌کننده‌ای نداشتم.
منظورم رُ می‌فهمین؟ (کتاب فارست گامپ – صفحه ۲۶۰)




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب