پشت جلد کتاب آمده است:

بدین سان محتاطانه، مثل مردی که زخم خود را وارسی می کند، دوباره پاول را به افکارش راه میدهد. در جزیرهی پلاگین، زیر پوششی از خاک و برف، پاول نا آرام و سرسختانه به حیاتش ادامه می دهد. بدن خود را منقبض کرده است، از سرما، از فکر ابدیتی که باید تا روز رستاخیز تاب آورد، روزی که مقبره ها زیر و رو خواهند شد و گورها دهان خواهند گشود، و او چون جمجمه ای عریان دهان برهم می ساید و تحمل میکند آنچه را که باید تحمل کند، تا خورشید دوباره بر او بتابد و عضلات سستش را آرام آرام به حرکت در آورد. کودک بینوا کوتسی در استاد پترزبورگ هم به تاریخ نظر دارد و هم به زندگی شخصی اش. پسر بیست و سه ساله ی کوتسی به شکل مشکوکی از ارتفاع سقوط کرد و جان باخت و این کتاب پاسخ ادبی نویسنده به این بخش از زندگی خویش است. او می خواست داستانی اتوبیوگرافیک درباره ی پدری بنویسد که پسرش را از دست داده است. اما واقعیت فقدان چنان رنج بار و سوزاننده بود که او نمی توانست آن را لمس کند. پس تصمیم گرفت دست پوشی فراهم کند تا بتواند به این شیء یا خلا سوزان دست بزند و در نتیجه به سراغ فيودور داستايفسکی رفت.

 

 

 




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب