پشت جلد کتاب آمده است:

من نشستم روی سنگ، سنگ بزرگی که خیال می کنم اصلا برای همین گذاشته بودند توی باغ که وقتی آب می اندازند به باغ، باغبان بنشیند و مراقبت کند و خسته هم نشود. خسته بودم من و سرفه ام م آمد گاه، اما سردم نبود. صورتم کم یخ کرده بود، علی الخصوص که بادی سرد، نمی دانم از کدام طرف باغ می آمد؛ گمانم از سمت درخت های انگور ته باغ بود.

برگشتم و نگاه کردم به آن سمت و وقتی دیدمش، تنم یخ کرد. مردی جوان با عبایی روی دوش و سر برهنه ایستاده بود بين درخت ها، آسمان را نگاه می کرد. عینک دورطلايي قشنگی داشت، صورتش مهتابی بود و پاک تراشیده و دست بارکش حلقه شده بود روی عصایی که سر حیوان داشت.

 




Mah-e Sharaf
کتابهای مرتبط

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب