پشت جلد کتاب آمده است:

 من چیزی جز دوچرخه ام ندارم که همین حالایش هم قراضه و کهنه است و بعدها هم اگر پولی دستم بیاید خرج خریدن زمین به دردبخوری می شود که اموراتمان با آن بگذرد. چاره ای نیست. نه شیوۀ زندگی کردنم دست خودم است نه شکل مردنم. حالا که بزرگ شده ام، دیگر خیلی برایم مهم نیست زندگی ام چطور می گذرد. آدم به همه چیز عادت می کند. اما مردن غم انگیزتر است، چون آدم نمی خواهد بمیرد و وقتی که بمیرد دیگر مرده. باید حداقل بتوانیم شکل مردنمان را انتخاب کنیم. وقتی تحمل زندگی برایم خیلی سخت می شود، به خودم می گویم که امروز و فردا اوضاع بهتر می شود. می دانم حرفم بی معنی است، ولی باز بگویی نگویی باورش می کنم اما مرگ که به سراغمان می آید، می دانیم که این دیگر همیشگی است.


داستان روز رهایی بیشتر جاها مثل یک خواب، یا کابوس، به گذرگاه هایی ناخوشایند ختم می شود. همان طور که مه غلیظ و تاریکی هوا چشم انداز آشنای پرگل وی را به محل نزسهای نهان مبدل میکند، خاطرات ناخوشایند نیز آسودگی را از گالا می ربایند و مایه درد و رنجش می شوند. 

 




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب