پشت جلد کتاب آمده است:

از خودت می پرسی: ارزشش را داشت و تنها پاسخت سکوت این دیوارهاست و چهره ات که هر روز در اینه پیرترو پیرتر می شود و پنجره هایی که با نماهای کوچکی از آسمان به یادت می آورد که آن بیرون، زندگی جاریست و پرنده هست و رنگ هست، اما فقط برای دیگران اگر از خودت بپرسی مگر چه کار بدی کردم، صدایی در سرت می گوید: هیچ، خودت را فدای دیار اجدادی کردی. آفرین، پسرجان، حالا دیگر تعارف را کنار بگذاریم. اگر دوباره بپرسی، جواب می اید سادگی کردم و مغزم را شست وشو دادند.

خیلی وقت بود کتابی نخوانده بودم که چنین پردازش خلاقانه ای داشته باشد و تا این حد گیرا و تاثیرگذار باشد. این داستان سندی شیوا بر برهه ای از تاریخ نیز هست.

- ماريو بارگاس یوسا 

 



کتابهای مرتبط

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب