پشت جلد کتاب آمده است:

این کتاب ها فلسفه را ساده نمی کنند بلکه از ابهت هراس آور فلسفه می کاهند. خواننده ممکن است خواندن این کتاب ها را به امید یافتن پاسخ های روشن آغاز کند: پاسخی برای مسئله ی تنهایی اش، چرایی مرگ، منشأ ملال و دل زدگی... اما انتظار اینکه کتابی یا کسی در چند صفحه یا فلان تعداد نکته به ما بگوید چطور زندگی کنیم و چگونه خوشبخت شویم در واقع يك جور انکار مسئولیت شخصی انسان است، پاسخی قطعی و ابدی که مناسب حال همه کس باشد وجود ندارد. کتاب هایی که چنین مدرعاهایی دارند قطعا فريبکارند. کتاب های این مجموعه نسخه نمی پیچند و سیاهه ای از اعمال نیك و بد پیش روی شما نمی گذارند؛ بلکه می خواهند به فهم بهتر زندگی و پرسش ها و تجربه هایمان کمک کنند چراغی بیفروزنده تا در این اتاق تاريك زندگی و در لحظات دشوار، در کمان از پرسش های بی پایان انسانی روشن تر شود، بدانیم فیلسوفان و حکیمان جهان به این پرسش ها چطور فکر کرده اند؛ تا با فهم دقیق تر و دیدی بازتر بتوانیم در زندگی مان تصمیم بگیریم، مسئولیت تصمیممان را شجاعانه برعهده بگیریم و با عواقب تصمیم هایمان آگاهانه روبرو شویم

آن روزها این کافه سر و روی درب و داغونی داشت، چراغ هایش تاریك و کم نور بودند. خیلی ها سیگار می کشیدند. اما همه بلندبلند حرف می زدند و چهره شان خندان بود، لیوان ها به هم می خوردند و میشد بگویی که سوروساتی بویاست. حالا همین که در کافه را باز می کنی، می بینی میز و صندلی ها نو شده اند تمام دم و دستگاهها مدرن اند و نور تند چراغ ها به همه جا می تابد، حالا همه اسپرسو می نوشند و دیگر کسی آن روزنامه های کاغذي از مد افتاده را ورق نمی زند. کافه ها بزك شده اند... بسیاری از مشتری ها، به خصوص آنهایی که مسن ترند، از نخبگان فاسد گله می کنند، از وعدههای تحقق نیافته نبود هویت ملی و نبود امنیت شغلی و نیز محوشدن تدریجی خیالات واهیشان. با اینها می توانی پی ببری که ها اهل اروپای شرقی اند. جوان ترها همه جا شکل هم اند. برای پیدا کردن شغل از این کشور به آن کشور می روند و بیشتر از هرچیزی نگران پول اند غربی های کافه هم قبل ترها این انتظارات خودشان را داشتند: خیال می کردند که با تغییر نظام سیاسی و اقتصادی، کشورهای پاکمونیستی به سرعت رشد می کنند و خیلی زود شکافی که میان اروپای متحد به وجود آمده بود، پر می شود- اگر به دور و بر نگاه کنی، می توانی آنها را از نگاه های نا امیدشان بشناسی.. و من دوباره به کافه اروپا سرک کشیده ام تا همچون پیشگویی که کف بینی می کند به این گوی شیشه ای خیره شوم تا مگر آینده را ببینم

 




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب