پشت جلد کتاب آمده است:

این هم از زندگی من مردی پنجاه ودوساله و سالم، باهمسری باهوش و عاقل و پرمحبت وسه بچه خوب، با شغلی که هم دوستش دارم و هم در آن ماهرم. پس چرا خندهای همیشگی روی لبم نیست؟ شاید وقتش رسیده پیر بودن را یاد بگیرم. باید آماده پذیرش دیوارهایی شوم که رفته رفته بین من و دیگران قد علم می کنند. باید زوال تدریجی محبت بچه هایم را بپذیرم تا اینکه در بهترین حالت فقط بتوانند وجودم را تحمل کنند. باید آماده شنیدن خبرهای درگذشت دوستان قدیمی و اقوامم شوم و با کسانی زندگی کنم که زنده می مانند اما شخصیتشان سرد و بی حوصله می شود. باید زوال ورون، جون، ماريووتمام هم نسلانم را به تماشا بنشینم. البته همین باسرخودم هم می آید. در چشم همه به پیرمردی حوصله سربر تبدیل می شوم که همیشه حرف های تکراری می زند و خیلی چیزها را اشتباه می فهمد. احتمالا خودم متوجه هیچکدام از اینها نشوم. حتی زوال خودم را هم نمی بینم.

و کتابی آگاهی بخش... مادر فری که از پیشامدهای کوچک این کتاب لایه ای جدید از استقامت و عشق وصف ناپذیر را مشاهده می کنیم

لاشیکاگولغان تايرا




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب