ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیر کرده اند
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان خارجی
- کد محصول : 1.43361
-
وضعیت :
ناموجود
- مولف: چارلز بوکوفسکی
- مترجم: علی همتیان
- وزن(گرم): 154
- تعداد صفحه: 128
- ناشر: شمشاد
کتاب ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیر کردهاند به نظر یک رمان خواندنی دیگر از این نویسنده آمریکایی است. اما این کتاب رمان نیست و یک روزنوشته میباشد. این کتاب شامل یادداشتهایی است که بوکوفسکی در چند سال آخر زندگیاش آنها را نوشته است. بوکوفسکی در طول زندگی خود بیشتر شعر و رمان نوشته است. مجلهی تایمز به چارلز بوکوفسکی لقب «ملک الشعرای فرودستان آمریکا» داده است. ژان پل سارتر و ژان ژنه هم به او لقب بزرگترین شاعر آمریکا را دادهاند.
کتاب ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیر کردهاند
همانطور که اشاره شد، این کتاب شامل یادداشتهای روزانهای است که بوکفسکی در چند سال آخر زندگی خود نوشته است. یادداشتهایی که نویسنده اکثراً شب در حالی که چیزی مینوشید نوشته است. یادداشتهایی با همان سبک رُک، بیپرده و به دور از هرگونه پیچ و تاب ادبی که به شکل منظم هم نوشته نشدهاند که اگر منظم نوشته میشد باعث تعجب بود!
اگر کتاب یا کتابهای بوکفسکی را خوانده باشید میدانید که او نویسندهای معترض به زندگی و با سبک خاص است. نویسندهای که همهچیز را به تمسخر میگیرد. نویسندهای که به هیچوجه تلاش نمیکند روشنفکر به نظر بیاید و یا حتی به دنبال جلب رضایت دیگران هم نیست. در این کتاب خواننده میتواند به خوبی زندگی او را از نزدیک ببینید، همه مواردی که درباره زندگی بوکوفسکی گفته میشود به خوبی دیده میشود. در واقع مخاطب میتواند وارد زندگی فردی شود که همان هنری چیناسکی است. همان کسی که شخصیت اصلی رمانهای اوست.
بوکوفسکی در این یادداشتها درباره گذران وقت و زندگی نوشته است. درباره مسابقات اسبسواری و شرط بندیها، درباره مردم احمقی که درگیر زندگی شدهاند مثل همیشه درباره نوشیدن و درباره نوشتن، درباره زنها و چون در سالهای آخر عمرش این یادداشتها را نوشته، کمی هم درباره طرفدارانش نوشته است. طرفدارانی که تره هم برای آنان خرد نمیکند. مثلا در صفحه ۱۲۷ از کتاب ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیر کردهاند میخوانیم:
یادم است که روزی نامهای طولانی و عصبی از مردی دریافت کردم که میگفت حق ندارم بگویم از شکسپیر خوشم نمیآید. جوانهای خیلی زیادی مرا باور میکنند و به خواندن کارهای شکسپیر تن نمیدهند و گفته بود که من حق ندارم اینگونه حرف بزنم و خلاصه ور زده بود و ور زده بود. جوابش را ندادم اما حالا اینجا جوابش را میدهم. هی رفیق، برو به جهنم و از تولستوی هم خوشم نمیآید.
به اعتقاد من این کتاب یک گزینه بسیار عالی برای کسانی است که تا به حال از بوکوفسکی چیزی نخواندهاند و قصد دارند آثار او را بخوانند. این کتاب هرچند که رمان نیست اما ویژگی اصلی اکثریت رمانهای بوکوفسکی را دارد. بوکوفسکی در بیشتر رمانها و اتفاقات داخل رمانها از زندگی خودش الهام گرفته است و این کتاب هم دقیقا زندگی روزانه خودش با همان سبک نوشتن است. با همان طنزی که میتواند شما را بخنداند، نارحتتان کند و عمیقا شما را به فکر فرو ببرد.
بالکن کوچکی داریم، در باز است و میتوانم نور ماشینها را در آزادراه جنوبی ساحلی ببینم. آنها هیچوقت توقف نمیکنند، خطوط نور میآیند و میروند، همه آن مردم احمق. آنها چه کار میکنند؟ به چه فکر میکنند؟ همه ما به سمت مرگ میرویم، همه ما، چه سیرک جالبی، تنها بودن ما را مجبور میکند به هم عشق بورزیم اما این هم جواب نمیدهد. ما وحشتزده و غرق در ابتذالیم، توسط چیزی که نیست، خورده میشویم.
هروقت شعر خوبی مینویسم مثل عصا به من کمک میکند ادامه مسیر را طی کنم.
مایهدارها سر جای خود هستند، همیشه راهی برای دوشیدن دولت دارند.
روزی داشتم نهار میخوردم روی صندلی پیشخوان نشسته بودم و هیچکس نبود. مردی داخل شد و آمد دقیقا کنارم نشست. لعنتی از این بیست و پنجتا صندلی خالی دقیقا کنارم نشست. من اصلا به این چیزها علاقه ندارم، هرچه از مردم دورتر باشم، احساس بهتری دارم. مرد سفارش داد و شروع کرد راجع به فوتبال با خانم خدمتکار به حرف زدن. من هم گاهی فوتبال میبینم اما داخل کافه باید از آن صحبت کنم؟
شاید ما زیادی فکر میکنیم. به نظر من بیشتر احساس کن و کمتر فکر کن.
نمیخواهم که چرت بنویسم. سالها در اتاقهای کوچک نوشتهام و روی صندلی پارکها خوابیدهام و در کافههای بسیاری نشستهام و همه کارهای احمقانه را انجام دادهام و در ضمن همانطور که میخواستم نوشتهام، شغلم را بالاخره پیدا کردم و هنوز هم همانطور که میخواهم مینویسم. هنوز هم مینویسم تا از دیوانگی فرار کنم، هنوز هم مینویسم تا بتوانم این زندگی لعنتی را برای خودم شرح دهم.
همینطور که مشغول قدم زدن بودم این بچه را دیدم که به سمتم میدود. میدانستم چه میشود. راهم را بست.
«ببخشید، شما چارلز بوکوفسکی هستید؟»
گفتم: نه، من چارلز داروین هستم و از کنارش گذشتم.