پشت جلد کتاب آمده است:

ظهر یک روز آفتابی زمستان... سرمایی سخت، سوزان. نادنکا بازو به بازوی من انداخته بود، جعد زلف و کرک بالای لبش از ریزه برف سیمین سفید می زد. ما بالای تپهی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پای مان تا پایین تپه شیب همواری بود که آفتاب در آینهی آن خود را تماشا می کرد. نزدیک مان

 



از همین نویسنده: آنتوان چخوف

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب