پشت جلد کتاب آمده است:

ادبیات مدرن جهان مجموعه چشم و چراغ - ۸۵ ( مجموعه داستان)

وقتی آن شب آن یکی سرباز فرار کرد، من نشستم بالای آن پشته و به گریه زاری های آن یکی گوش دادم. هر چند دقیقه یک تکه سنگ می انداختم کنارش و می شنیدم یکی از مارها باز نیشش می زد. نزدیکی های نیمه شب بود که سرش پس افتاد و شنیدم کمی با مادرش حرف زد. چیزهایی به او گفت که تا به حال به او نگفته بود، اما آخرش همه چیز ساکت شد و من فهمیدم او هم تسلیم چنگال مرگ شده است. روز بعد آن یکی که در رفته بود با چند نفر با یک کامیون اتاق دار بزرگ برگشت و قبل از اینکه وارد چاله شوند و جسد سرباز مرده را بیرون بیاورند، بیش از چهل خشاب تیر گوزن گش جای جای چاله خالی کردند.

 

 




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب