ثریا در اغما
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان ایرانی
- کد محصول : 1.4125
-
وضعیت :
ناموجود
- شابک: 9789647390774
- مولف: اسماعیل فصیح
- وزن(گرم): 360
- تعداد صفحه: 370
- ناشر: آسیم
- قفسه نگهداری در کتابسرا: B-35-3 | بخش B ستون 35 ردیف 3
- نوبت چاپ: 7
کتاب ثریا در اغما اثر اسماعیل فصیح است که در اسفندماه ١٣١٣ در تهران دیده به جهان گشود. پس از طى تحصیلات عالى در امریکا به ایران بازگشت و از سال ١٣۴٢ در شرکت ملى نفت ایران در مناطق نفتخیز جنوب، به کار پرداخت تا در سال ١٣۵٩ با سمت استادیارى دانشکده نفت آبادان بازنشسته شود.
فصیح در تیرماه ٨٨ در حالیکه آثار بسیارى براى مخاطبین ایرانى به یادگار گذاشته بود، دیده از جهان فرو بست. برخى از آثارش شامل رمانهاى: شراب خام، داستان جاوید، دل کور، زمستان ۶٢. مجموعه داستانهایى نظیر: خاک آشنا، دیدار در هند و ترجمههایى از کتب روانشناسى همانند: ماندن در وضعیت آخر، خودشناسى به روش یونگ و تحلیل رفتار مقابل در روان درمانى، مىتوان اشاره کرد.
خلاصه کتاب ثریا در اغما
داستان این کتاب از جایى شروع مىشود که جلال آریان، کارمند شرکت ملى نفت ایران، ناچار مىشود در بحبوحه جنگ تحمیلى به پاریس برود. ثریاى بیست و سه ساله که بر اثر سانحهاى از دوچرخه بر زمین افتاده است، دچار عارضه مغزى شده و تمام طول داستان بر تخت آرمیده است.
جلال که از دلِ جنگ و خون و آتش و خمپاره پا به پاریسِ عشاق مىگذارد، به ناگاه خود را در بیمارستان، منفعل مىیابد، چه بسا براى ثریا از دست کسى کارى جز دعا بر نمىآید. چشمان مادرش در تهرانِ قحطى زده دوخته بر تلفن است، تا شاید خبرى از سلامت فرزند بیابد. جلال هم که حالا بالاجبار باید در پاریس بماند، از طریق دوستانِ سابق و یاران مهاجر خود وارد فضاهاى روشنفکرى مىشود که در کافههاى دودزدهى پاریس حاکم است.
محض رضاى خدا! شماها چتون شده؟ فکر نمیکنین مسائل دیگهاى هم هست؟
قشرى که فصیح، ما را از طریق جلال آریان با آن آشنا مىکند، فراریان از جامعه انقلابزده ایران است که در بحبوحه روزهاى پرتلاطم، بارشان را بستند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. یا عدهاى که از ترس جنگ، پولهایشان را در آستر کت، جاساز کردند و زمینى از ایران گریختند تا ترکشهاى توپ و تفنگ صدام حسین دامنگیرشان نشود. بگذار جوانان بمانند و سر پر سودایشان. ما را بهر جنگ نیافریدهاند. آنها رفتند و درست در روزهایى که وطنشان در طلب دست یارى بود، نه تنها نداى هل من ناصر را نشنیده گرفتند، بلکه تا مىتوانستند از تن زخمى و شرحه شرحه ایران کندند و بردند تا شبهاى روشنِ غربت را با نالههایى از براى وطن و جامهایى از براى سلامتى رنگین کنند.
مىگویم: «لیلا، کسى که زندگى شماها رو نگاه مىکنه اونجا توى کافه دولانکسیوننمیتونه باور کنه شما هم در دنیا ممکنه دردى داشته باشید _ یعنى در مقام مقایسه با زندگى مردم توى آبادان و خرمشهر و …»
«اما هرکس فرمول جبر سرنوشت خودش رو داره، جلال…» (ثریا در اغما – صفحه ۹۸)
ثریا در اغماست و از دست کسى کارى برنمىآید. همه، تنها نشستهاند و نگاه مىکنند تا چه پیش آید. اما شاید این ثریا، جهان فلسفى نویسنده باشد، جهانى که در اغما فرو رفته، روزهایى شبیه به هم و دویدن از پى هیچ، بدون کوچکترین نشانى از هشیارى. جهانى مغشوش که اغتشاشش در تضاد با آشفتگى روزهاى نخستین جنگ است. آنجا رگبارِ گلوله است و تنش و درگیرى بر سر وجب به وجب این خاک و این سو کورسویى مىدرخشد از جامعه کوچک روشنفکرانى با مغزهاى بیدزده. ادبایى که تنها در پى مى و معشوق روانند و یک جا خواننده را بر آن مىدارند که بپرسد پس کار و بار این اباطیل چیست؟!
حال، جلال بین دو دنیا با بىنهایت تفاوت اسیر است. دنیاى سرد و یخ زده که گاهى گل یخى در جایى که لیلا آزاده، عشق روزگار جوانى جلال، سر و کلهاش پیدا مىشود، جوانه مىزند. و دنیایى با تَرکش خمسه خمسه و موش و بىخانمانى. نه پاى رفتنش مانده و نه شوق گریز. جلال مانده بین بد و بدتر و نمىداند چطور با این ملغمه افکار، مغزِ استروک زدهاش را آرام کند.
ثریا در اغما بیش از آنکه از روزهاى جنگ بگوید از زاویهاى متفاوت اوضاع را نمایان کرده است. از دیدِ آنهایى که در سختترین شرایط رفتن را بر ماندن ترجیح دادند. حال قضاوت با خواننده است که یک آن خود را جاى آنها بگذارد که اگر من بودم مىماندم یا… ؟!
جملاتی از متن کتاب ثریا در اغما
لابد چون مدتى در ایران مانده بود، حرف حساب از مغزش تبخیر شده. بعد از یک حد بدبختى، یا یک حد خوشبختى، همه مثل هم مىشوند و آدم نمىتواند هیچ چیز را درست تشخیص بدهد. معلوم نیست کى بد است و کى خوب است… چون همه مثل هماند.
به خاطر شب آخرهفته، ترافیک خیلى سنگین است و به نظر مىرسد مردم دنیا از هر طرف مىریزند توى پاریس. پاریس براى همه آخرِ خط است. هرکس خسته و مانده و رانده است و هرجا هست آخر مىآید اینجا. هیچ کس از پاریس اگر عقل داشت هیچ جا نمىرود. فقط منم که ناشناس در غروب از پاریس محو مىشوم. دلم مىخواهد لیلا آزاده با ما بود.
پاریس مامن سنتى و تاریخى ناراضیان تاریخ بشر است. من دلم میخواهد هوار بزنم. زندگى ساده و خوب فرانسه. گهواره و گور دانش و ادب. فردا که جمعه باشد ما مىرویم بوردو. آنقدر زندگى مىکنیم تا بمیریم. در آبادانِ شما، بچهها آنقدر مىمیرند تا زندگى کنند.
اصل این حقیقت ایمان است، که بزرگترین و آخرین حقیقت هم هست – و فقط چشم جهان آن را مىبیند، آنهایى که این حقیقت را نمىبینند، در یک اغماى ابدى از هستى و همه چیزش هستند.
هیچى احمقانهتر از این نیست که آدم بخواهد توى تلفن به یک نفر بگوید دوستت دارم و طرف بگوید چى گفتى؟ صدا نمیاد!
زندگى ساده است. تو را از شکم مادر مىآورند اینجا. به تو انید و عظمت دنیا را نشان مىدهند. بعد توى دهانت مىزنند، همه چیز را از دستت مىگیرند و مىگذارند مغزت در کوما متوقف شود، صفر. انصاف نیست.
Soraya in the coma