پشت جلد کتاب آمده است:

دو بازرس به هم نزدیک شدند تا مانع فرار آقای ایر شوند. آنها هم مثل آقای ابر گردن می کشیدند تا انتهای سکو را ببینند. کنجکاو بودند بدانند چه کسی قرار است بیاید. هیچ کس نیامد. قطار سوتی کشید. یکی از کارکنان می دوید و در های قطار را می بست. آقای ایر هنوز امیدوار بود. دردی که در تمام تنش بود، عصبی اش کرده بود. همیشه لحظه رفتن را همین طور تصور کرده بود. همیشه فکر می کرد که آلیس درست در لحظه های آخر در ایستگاه می دود و او باید کمکش کند تا در لحظه ای که قطار شروع به حرکت می کند، بپرد روی پله های قطار. پا به زمین می کوبید، ابروهایش را در هم کشیده بود و لبخند می زد، در حالی که اشک بی قراری در چشمانش حلقه زده بود. 

 

 




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب