سرشار زندگی
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان خارجی
- کد محصول : 1.39760
-
وضعیت :
موجود
- شابک: 9786009695133
- مولف: جان فانته
- مترجم: محمدرضا شکاری
- وزن(گرم): 150
- تعداد صفحه: 188
- قفسه نگهداری در کتابسرا: B-19-6 | بخش B ستون 19 ردیف 6
- توضیح: پالتویی شومیز محمدرضا شکاری
رمان سرشار زندگی اولین کتاب ترجمه شده از جان فانته، نویسنده آمریکایی است. ترجمه بسیار خوب و روان سرشارِ زندگی توسط محمدرضا شکاری انجام شده است.
در پشت جلد، قسمتی از متن کتاب آمده است:
پای نیاز پرشورم به او هم وسط بود. از اولین باری که دیدمش دچارش شدم. دفعه اول رفت. از خانه خالهاش، آنجا که موقع خوردن چای همدیگر را دیده بودیم بیرون رفت، و من حالم بدون او خوب نبود، علیلی بیش نبودم تا اینکه دوباره دیدمش.
اما به خاطر او باید جور دیگری زندگی میکردم. یک خبرنگار، یک بنا هر چی که دم دست بود.
نثرم، هر جوری بود، از او نشات میگرفت. چون همیشه حرفهام را کنار میگذاشتم، ازش نفرت داشتم، ناامید میشدم، کاغذ را مچاله میکردم و پرت میکردم وسط اتاق. اما او میتوانست آن نوشتههای دور انداخته شده را زیر و رو کند و یک چیزهایی دستگیرش شود، من هم واقعا هیچ وقت نمیدانستم کِی خوبم…
داستان رمان سرشار زندگی
شخصیت اصلی کتاب خود جان فانته است که همسرش باردار است. این اولین بچه آن هاست اما جان دوست دارد هفت بچه داشته باشد و وقتی به خانهاش نگاه می کند، در فکر این است که چند اتاق دیگر هم به آن اضافه کند. در ابتدای کتاب سرشار زندگی می خوانیم:
خانه من! چهارتا اتاق خواب. جای کافی. حالا جفتمان آنجا زندگی میکردیم، و یک نفر هم تو راه بود. آخر سر هفت نفر میشدیم. رویایم این بود. یک مرد توی سی سالگی هنوز هم وقت دارد که هفتتا بچه بزرگ کند. جویس سیوچهار سالش بود. سالی یک بچه. یکی داشت از راه میرسید، ششتا مانده بود. دنیا چقدر قشنگ است! آسمان چقدر وسیع است! آدم خیالباف چقدر پولدار است! طبیعتا باید یکیدوتا اتاق اضافه میکردم.
در ادامه داستان وقتی کف آشپزخانه خراب می شود و نیاز به تعمیر پیدا می کند، جان تصمیم می گیرد برای پرهیز از هزینه تعمیر از پدرش کمک بگیرد. پدر جان یک پیرمرد سنتی است که به روش خاص خود زندگی می کند. وارد شدن پدر جان به داستان زیبایی دوچندان می بخشد و دیالوگ های کوتاه بین پدر و پسر بی نهایت خواندنی هستند.
نهایتا پدر جان همراه با جویس (زن جان فانته) تصمیم دیگری در مورد خانه میگیرند و…
نگاهی به کتاب سرشار زندگی
اولین چیزی که دوست دارم در مورد این کتاب بگم، اینه که اسم سرشار زندگی به معنای واقعی برازنده این کتاب است. از همان اول که کتاب را دستم گرفتم و پشت جلد کتاب دیدم که بوکفسکی گفته “فانته خدای من بود” در خوب بودن این کتاب شک نداشتم. چون بوکفسکی یکی از نویسندگان مورد علاقه من است.
شخصیت های رمان بسیار ساده و صمیمی هستند و مخاطب به راحتی می تواند آن ها را درک کند و به آن ها علاقه مند شود. کتاب کمی هم جنبه طنز دارد که خواندن آن را بسیار جذاب می کند.
کتاب عالی شروع می شود، جذاب دنبال می شود و در آخر فوقالعاده تمام می شود. من به شخصه خیلی سرشار زندگی را دوست داشتم و بی نهایت از خواندن آن حس خوب گرفتم. خواندن این کتاب را به شدت به شما عزیزان پیشنهاد می کنم.
قسمت هایی از متن سرشار زندگی
بچه مثل سدی بود که بین ما قرار گرفت. نگران بودم و فکر می کردم آیا اوضاع دوباره مثل قدیم ها می شود یا نه. هوس روزهای قدیم را می کردم که می توانستم بروم توی اتاقش و یکی از وسایل آشنایش را بردارم، یک روسری یا لباس یا قسمتی از روبانی سفیدرنگ. لمس آن گیجم می کرد، باعث می شد از شوق محبوبه ام مثل یک غوک ناله سر بدهم. صندلی جلوی میز آرایش که رویش می نشست، آینه ای که صورت قشنگش را بازمی تاباند، بالشی که سرش را روی آن می گذاشت، یک جفت جوراب که چرت کرده بود تا بشوید، جذابیت شلوارهای ابریشمی، لباس خواب ها، صابون، و حوله های خیسش که هنوز بعد از حمام گرفتن گرم بودند و آدم را خلع سلاح می کردند: من به این چیزها نیاز داشتم؛ آن ها بخشی از زندگی من با او بودند، و رنگ ماتیک فرقی نمی کرد، چون آن سرخی از لب های گرم زن من ناشی می شد.
توی تاریکی سیگار میکشیدم و با این اعتقاد که او دارد من را به آغوش زن دیگری میاندازد ناله میکردم. نه، او دیگر من را نمیخواست، داشت مجبورم میکرد بروم سراغ یک زن دیگر، یک معشوقه. اما چه معشوقهای؟ سالها بود جنگلی را که مجردها تویش پرسه میزدند ترک کرده بودم. حتی اگر یک زن دیگر میخواستم، از کجا پیدایش میکردم؟ میدیدم که دارم توی بلوار سانتا مونیکا کمین میکنم، توی نوشگاههای تاریک و غیرعادی با آبوتاب برای زنهای آزاد حرف میزنم، صحبتهای هوشمندانه میکنم، شدیداً مینوشم تا زشتی آشکار چنین عشقهایی را پنهان کنم. نه، نمیتوانستم در حق جویس بیوفایی کنم.
آنقدرهایی که تصور میکرد نادان نبودم. از بچهگی توی خانواده چیزهای زیادی یاد گرفته بودم، انواع و اقسام فضل و کمالات گرانقدری که نسلبهنسل از نیاکانام به ارث میرسید. اما بهکار بردن بیشتر این اطلاعات سخت بود. بهطور مثال سالها بود میدانستم راه دوری کردن از جادوگرها پوشیدن شالی ریشهدار است. بهعلاوه میدانستم که ادرار گاو برای درآمدن مو روی کلهی طاس جادو میکند. میدانستم علاج سرخک، شالگردن قرمز، و علاج گلودرد شالگردن سیاه است. وقتی بچه بودم، هر وقت تب میکردم، مامانبزرگام همیشه یک تکه لیمو میبست به مچام، هربار هم تبام میآمد پایین. او من را زیر باران میفرستاد بروم چاقو فرو کنم توی خاک تا رعدوبرق از خانهمان دور شود. میدانستم اگر مجبور بودی توی هوای آزاد بخوابی، پاشیدن یکذره فلفل سیاه روی لبهی پنجره باعث میشد جادوگرها عطسه کنند و بگذارند بروند. این را هم میدانستم که شیوهی پیشگیری از عفونت موقع ملاقات یک دوست این است که جلوی در خانهاش تف کنی. سالها بود همهی این چیزها، و خیلی چیزهای دیگر را میدانستم، و هیچوقت فراموش نکرده بودم، اما بهنظر من بهکار بردن بیشتر این اطلاعات سخت بود. پدرم گفت من بهخاطر ریختن نمک روی تختخواب پسر شده بودم! لیوانام را هل دادم جلو: خرافاته؛ جهالته. گفت: بهم نگو جاهل؛ من باباتم. اینجا رییس منام.
من و مامانت هم از عهده بچه برنمی اومدیم. حتی یه دونه. اما چهارتا بچه داریم. بدون پول این کار رو کردیم، با چند دلار، اما اصلا پول کافی نداشتیم. دلت می خواست یه چیزی از داروخونه می گرفتیم و استفاده می کردیم و تو امروز حتی به دنیا نیومده بودی و من و مامانت بدون خواهر و بردارهات توی دنیا تنها بودیم؟
پشت جلد کتاب آمده است:
فانته خدای من بود
چارلز بوکوفسکی
پای نیاز پرشورم به او هم وسط بود. از اولین باری که دیدمش دچارش شدم. دفعه اول رفت. از خانه خاله اش، آنجا که موقع خوردن چای همدیگر را دیده بودیم بیرون رفت، و من حالم بدون او خوب نبود، علیلی بیش نبودم تا اینکه دوباره دیدمش.
اما به خاطر او باید جور دیگری زندگی میکردم. یک خبرنگار، یک بنا هرچی که دم دست بود. نثرم، هرجوری بود، از او نشات می گرفت. چون همیشه حرفه ام را کنار می گذاشتم، ازش نفرت داشتم، ناامید می شدم، کاغذ را مچاله می کردم و پرت می کردم وسط اتاق. اما او می توانست آن نوشته های دور انداخته شده را زیر و رو کند و یک چیزهایے دستگیرش شود، من هم واقعا هیچ وقت نمی دانستم کی خوبم...
Full of Life