پشت جلد کتاب آمده است:

وقتی تصاویر مختلف از پیش چشمش میگذشت، قلبش از جا کنده می شد. دربارهی او چه میگفتند؟ چه فکری میکردند؟ با چه رویی می خواست پا به اداره اش بگذارد، وقتی می دانست تا یک سال دیگر هم چه پچپچه ها پشت سرش خواهند کرد، چه بسا تا ده سال دیگر، چه بسا تا پایان عمرش. حکایت او را مثل لطیفهای نسل به نسل نقل می کردند. بی تردید خود را مقصر می دانست. هیچ توجیهی برای اعمالش پیدا نمی کرد و از آنها شرمسار بود. یک اتفاق مسخره در سال ۱۸۶۲ منتشر شد. این آخرین داستانی بود که داستایفسکی به تأثیر از نخستین استادش، گوگول، نوشت. داستانی همتراز شاهکارهایی چون «شنل» و «بلوار نفسکی». 




A Nasty Story

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب