کتاب ناگازاکی
داستان رمان ناگازاکی، از نقطه نظر شخصیتی به نام کوبو شیمورا روایت می شود. کوبو مردی 56 ساله است که به این نتیجه می رسد که زندگی، دیگر از او گذشته است و سال های عمر او رو به پایان است. او تنها زندگی می کند، هیچ وقت یک رابطه ی طولانی مدت نداشته است و نقاط مشترک بسیار اندکی با همکارانش در اداره ی هواشناسی دارد. آن ها با هم برای خوردن ناهار و نوشیدنی، به بیرون می روند و این حس رفاقت میان شان، باعث طرد شدن و انزوای شیمورا می شود. او به جای این کارها، به دنبال پیدا کردن دوستانی در اینترنت می رود و با گویندگان اخبار تلویزیون، صحبت می کند. حتی خانه ی کوبو هم در حاشیه و گوشه ی شهر قرار دارد. هر روز، مثل روز قبل می گذرد و این موضوع، او را تبدیل به مردی بدخلق کرده است و حتی صدای جیرجیرک های پرتعداد شهر نیز، می تواند او را شکنجه ی روحی دهد. با گم شدن برخی مواد غذایی در خانه ی کوبو، این روتین کسالت بار به هم می خورد. او حس می کند که که کسی[یا چیزی]وارد خانه اش می شود و محتویات خوارک ماهی و آب پرتقال او را می دزدد. شیمورا برای تحت نظر گرفتن خانه اش، دوربینی در آن کار می گذارد. اگرچه کوبو بسیار مشتاق است تا این مزاحم را پیدا کند، اما باید دید آیا آمادگی لازم را برای دیدن چیزی که دوربین آشکار خواهد کرد، دارد یا نه.
کتاب ناگازاکی

 

 

اریک فی سوم دسامبر ۱۹۶۳ در لیموژ فرانسه به دنیا آمد. او که مدرک تحصیلی اش را در رشته ی روزنامه نگاری از مدرسه ی عالی روزنامه نگاری لیل گرفته، اکنون در آژانس خبری رویترز مشغول به کار است. کتاب اول اریک فی، رساله ای بود درباره ی نویسنده ی آلبانیایی اسماعیل کادره که همراه با مجموعه گفت وگویی که فی در تیرانا و سپس در فرانسه با او انجام داده بود، چاپ شد. اولین اثر داستانی فی داستان کوتاهی بود به نام «ژنرال انزوا» که در سال ۱۹۹۲ در مجله ی لو سرپان ا پلوم منتشر شد.

 

پشت جلد کتاب آمده است:

شاید به خواب نیاز داشتم و همان طور به پشت، در حالی که پاهایم را جمع کرده بودم، حسابی باورم شد که به خواب رفته ام، اما فکری راهزن در وجودم پهلو گرفت و تلاش هایم را ویران کرد اگر زنی دیگر در جایی از خانه پنهان بود، چه؟ در میان تاریکی، این فکر پوچ مرا به خنده انداخت و با این همه تصور می کردم درون هر کمد شبح عشقی از گذشته جای گرفته، انگار زنی که سر بزنگاه دستگیر شده بود، بازتاب عشقی آتشین و بسیار قدیمی بود، بگذارید بگوییم عشق دوران نوجوانی، عشقی که من او را به جا نیاورده بودم . تصمیم گرفتم از ذخیره هیپنوتیکم استفاده کنم. چیزی شبیه یک خواب، سنگین و خاکستری مثل یک توده ابر، بر این فکر پیروز شد. و این خواب، بی قرار از رویاهای شکنجه آور بود، همان طور که گذر از دریا در دل شب ، در میان شرر های تند آسمان می تواند پرتلاطم باشد




Nagasaki

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب