پشت جلد کتاب آمده است:

احساس می کرد یک کتری آب داغ روی پیشانیش خالی می شود. اما حالا که پائین تر از چارگوش آفتابی بود و دیگر نور چشمش را نمی زد، دید توی اتاقش است. با خود گفت که «ای داد بر من، رغم درآمده» و بنگ! دیوار توی ذهنش که نمی گذاشت به یاد آورد، شکست و فرو ریخت و حالا همه چیز شفاف شفاف بود: جین کریستی را که شهادت به سوگندش را داده بود، به خوابگاهش برگردانده بود و تازه داشت از ماشینش پیاده میشد که آن سه گردن کلفت....

 




No Pockets in a Shroud

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب