پشت جلد کتاب آمده است:

خانه اش واگن متروکه ای بود که خیلی سال پیش خودش را از ریل کنار کشیده بود. مرد، دستی به سر و رویش کشید و زن، برایش پرده های نارنجی دوخت که توی شب خیلی قشنگ میشد. وقتی توی خانه شان فانوس روشن می کردند و نور نارنجی به روی شب میلغزید، گرگها می آمدند و از دور نور لرزان نارنجی را نگاه می کردند و تا صبح زوزه می کشیدند. زن، گرگها را رام کرده بود. نان خشک برای شان می ریخت و گرگها می آمدند و نان خشک می خوردند. بعد برای قدردانی از محبتهای زن، برایش نصفه خرگوش یا گنجشک می آوردند. یک بار هم یک تکه استخوان دست با چند تا انگشت آورده بودند که زن از هوش رفته بود. گرگها آدم نبودند اما از آدمها مهربان تر بودند.

از متن کتاب

 



کتابهای مرتبط

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب