همه می میرند
- دسته بندی : کتاب فارسی > رمان خارجی
- کد محصول : 1.30772
-
وضعیت :
ناموجود
- شابک: 9789647443277
- مولف: سیمون دوبوار
- مترجم: مهدی سحابی
- وزن(گرم): 477
- تعداد صفحه: 413
- ناشر: نشر نو
- قفسه نگهداری در کتابسرا: B-14-7 | بخش B ستون 14 ردیف 7
- توضیح: رقعی شومیز مهدی سحابی
سیمون دوبوار یکی از فعالین جنبش آزادی زنان و جنبش ضد جنگ ویتنام و دوست و همکار متفکر بزرگ فرانسوی، ژان پل سارتر، در ۱۹۵۴ جایزه کنکور را از آن خود کرد. آثاری که از وی بهجا مانده است، برخی تحقیقی و بیشتر ادبی هستند و همه می میرند یکی از مهمترین و مشهورترین رمانهای اوست. دوبوار در ۱۹۷۸ نامزد دریافت جایزه ادبی نوبل بود.
داستان کتاب همه می میرند
کتاب همه می میرند با زندگی یک بازیگر تئاتر -رژین – شروع میشود. یک شخصی که به نظر من شخصیتی «نارسیستی» داشت و شدیدا روی آن پافشاری میکرد. رژین در سفرهایش به شهرهای مختلف، یک روز با شخصی عجیب به نام – رایموندو فوسکا – که شخصیت اصلی رمان است آشنا میشود.
فوسکا در برههای از زمان به دنیا آمد که در آن توسط یک معجون سبز زندگی ابدی پیدا کرد و رمان همه می میرند خاطراتی از ذهن فوسکا است که برای رژین تعریف میشود.
فوسکا از نفرین زندگی ابدی که او را گرفتار کرده بود میگوید و تعریف میکند بعد از گذشت چند قرن به طور کلی روحیه انسانیت را از دست داده و بیشتر به یک چیز بیجان تبدیل شده است که فقط زندگی میکند و در هنگام تعریف این خاطرات چندین مورد که روحیهی انسانی او را زنده کرده است بیان میکند. یکی از این موارد هدفمندی شخصی بود که برای هدفش تمام زندگی را فدا کرد و دومی عشق بود ولی هر دو گذرا بودند. در دید فوسکا گذشته و حال و آینده معنی نداشت و از دید او همه محکوم به مرگاند و از تلاشهایی که در این عمر محدودشان میکنند تعجب میکرد و به این احساس انسانی حسادت میکرد. او کسی بود که فقط راه میرفت. او بارها تلاش کرد که خودش را از بین ببرد ولی موفق نشد. فوسکا حوادث زیادی را پشت سر گذاشت و در نهایت تصمیم گرفت به خواب برود. خوابیدن به معنای سکون، تا زمانی که در یک هتل رژین او را بیدار کرد و در برابر او کنجکاو شد و او را وادار کرد که زندگیش رو براش تعریف کند و…
دوبوار خاطرات فوسکا را طوری بازگو میکند که با وقایع تاریخی مهم در ارتباط است و از حال و هوای داخلی آن جریانات صحبت میکند. از امیدها و از نقشهها، از تلاش ها و از جریانات راه آزادی او، از شخصیتهای فدا کار، از کشتار و ظلم به سرخپوستان آمریکایی توسط اسپانیاییها صحبت میکند و کلی وقایع تاریخی مهم را به شکلی زیبا بیان میکند. همه می میرند رمان پختهای است که موضوع اصلی آن یعنی نفرین زندگی ابدی به خوبی برایم قابل درک بود.
درباره رمان همه می میرند
من فکر میکنم رژین نقطه مقابل فوسکا است، عطش زیادی برای زندگی دارد و از مرگ گریزان است. درحالی که فوسکا از زندگی گریزان و عطش مرگ را دارد. رژین میتواند نماینده اکثریت ما باشد که چنان چنگ به زمین زدهایم و از مرگ میترسیم که از خود زندگی غافل شدهایم. فوسکا با گفتن قرنها زنده ماندنش، نه تنها رژین، بلکه ما را هم تحتتاثیر قرار میدهد.
فوسکا که فکر میکرد با عمر جاودان، چه کارها که نمیکند! بعد از تلاشهای سیرییناپذیرش برای تغییر جهان، مییبیندکه هیچ چیز تغییرپذیر نیست. هرچه جلوتر میرود، میبیند هیچچیز تمامی ندارد. زمان یک دور باطل و تکرار شونده است که مدام کش میآید، بی آنکه چیزی عوض شود. جنگ میشود، صلح برپا میشود، و به دنبالش جنگی دیگر شکل میگیرد. تازمانی که انسانها و سیاهیهاشان روی زمین باشند، زمین به همین شکل میماند. چراکه انسان در عین حال که میسازد، ویران هم میکند. و اگر تنها نامیرای جهان هم بشوی، باز نمیشود انسان را نجات داد. چون هرکس باید ناجی خودش باشد.
حالا فوسکا قرنها درمیان مردم، مثل مرده متحرکی راه میرود. همه چیز برای او رنگ باخته است. گذشته و آینده برایش یکی شده و تنها نظارهگر این تکرار است. او همسفر رهگذران این زندگی کوتاه میشود، انسانها وارد زندگیاش میشوند، هرکدام ذرهای از وجود خود را در او ته نشین میکنند، میمیرند و میروند. ولی او باقی میماند.
در کتاب همه می میرند با نیم نگاهی به زندگی فوسکا میفهمیم تنها مرگ به زندگی ارزش و وزن میدهد. همه کارهای شما با پایانشان معنی میگیرند. تمام پیروزیهای شما بعد از مرگ جان میگیرند.
وقتی ترسی از مرگ و تباهی نداشته باشی، واقعا واژه «شجاعت» چه معنی میدهد؟ آیا بدون نقطه پایان، نقطه آغاز معنایی دارد؟ آیا اینطور نیست که با حذف واژه مرگ، بخش عمدهای از دایره لغات ما معنی خود را از دست میدهند؟ وقتی قرار نباشد روزی بمیرید، آیا زندگی فاقد ارزش نمیشود؟ رمان همه می میرند چراکه به همه زندگی داده شده است! ولی همه آزادند که بین فاصله این دو واژه «مرگ» و «زندگی» معنا ایجاد کنند. همانطور که کتاب میگوید:
روزی همه میمیرند،اما پیش از مردن زندگی میکنند!
جملاتی از متن همه می میرند
کاش من دو نفر بودم. یکی حرف میزد و یکی دیگر گوش میداد، یکی زندگی میکرد و آن یکی به تماشای او مینشست. چه خوب میتوانستم خودم را دوست داشته باشم! (همه می میرند – صفحه ۸)
از راهرو گذشت و از پلکان خاموش پایین رفت. از خوابیدن وحشت داشت؛ در زمانی که تو خوابیدهای کسان دیگری هستند که بیدارند، و تو هیچ نفوذی بر آنان نداری. در باغچه را باز کرد: گرداگرد چمن باغچه راهرویی پوشیده از سنگریزه قرار داشت، و از دیوارهای چهار طرف آن تاکهای لاغر و نوجوانی بالا میرفت. روی یک صندلی راحتی دراز کشید. مرد مژه نمیزد. به نظر میرسید هیچ چیز را نمیبیند و نمیشنود. به او غبطه میخورم. نمیداند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمیداند که آدمهای دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است. من میخواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همه چیز را میخواهم؛ و دستهایم خالی است. به او غبطه میخورم. مطمئنم که نمیداند ملال یعنی چه. (همه می میرند – صفحه ۱۰)
-از شما گلهای ندارم. بدون شما هم دیر یا زود این اتفاق میافتاد. یک بار موفق شدم نفس خودم را شصت سال حبس کنم، اما همین که دست به شانهام زدند…
-شصت سال.
مرد لبخندی زد. گفت: -یا، اگر دلتان میخواهد، شصت ثانیه. چه فرقی میکند؟ مواقعی هست که زمان میایستد. (همه می میرند – صفحه ۲۳)
تنها آرزویت میتوانست این باشد که پیش از آنکه کف شوی و فنا شوی هنوز اندکی روی آب بمانی. (همه می میرند – صفحه ۷۲)
خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق میخواهد تا آدم باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز میشود. (همه می میرند – صفحه ۷۶)
جام را سر کشید و آن را دوباره پر کرد. اگر روژه بود میگفت «اینقدر نخور.» و او باز مینوشید و سیگار میکشید تا اینکه سرش آکنده از اشمئزاز و آشوب و هیاهو میشد. اما فوسکا چیزی نمیگفت، او را میپایید و با خود میگفت: «دارد کوشش میکند، کوشش میکند.» درست است، رژین میکوشید بازی کند: بازی میزبانی، بازی افتخار، بازی دلبری، و همه اینها یک بازی بود: بازی وجود. (همه می میرند – صفحه ۸۳)
علاج درد به اندازه خود درد رنجآور است. (همه می میرند – صفحه ۱۹۶)
واقعا فکر میکنید که در این دنیا میتوانید بدون بدی کردن خوبی کنید؟ (همه می میرند – صفحه ۱۹۷)
انسان در همان حال که ساختن را یاد میگرفت، خراب کردن را هم میآموخت. انگار که خدایی سرسخت همه کوشش خود را صرف آن میکرد میان زندگی و مرگ و میان رفاه و فقر توازنی بیمفهوم و تغییرناپذیر را حفظ کند. (همه می میرند – صفحه ۲۱۷)
پیروزی بر قحطی و طاعون ممکن است؛ آیا میشود بر انسانها پیروز شد؟ (همه می میرند – صفحه ۲۲۱)
این مردم خوشبختی را نمیخواهند؛ میخواهند زندگی کنند.
شارل گفت: -زندگی کردن یعنی چه؟- سری تکان داد و گفت: -این زندگی چیزی نیست. دیوانگی است که انسان بخواهد بر دنیایی که هیچ چیز نیست مسلط شود!
-لحظههایی هست که آتشی در دلشان میگدازد؛ و همین را زندگی کردن مینامند. (همه می میرند – صفحه ۲۴۷)
انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست. به وقتکشی قناعت میکند تا اینکه وقت او را بکشد. (همه می میرند – صفحه ۲۸۹)
زندگی، برای آنان، یعنی فقط نمردن. (همه می میرند – صفحه ۳۶۱)
All Men Are Mortal