پشت جلد کتاب آمده است:

۲۳ رنج و سکوت إداستانی واقعی از یک شمع روشن گذاشت توی دستم با اصرار بهم گفت: «پرده ها رو آتش بزن! خونه رو آتش بزندنیا رو آتش بزن.» ا یک چاقو هم توی دستم گذاشت. با هیجان گفت: «بکنش توی قلبتا خون سرخه خون گرمه. خون قشنگہ.» جرئت نمی کردم پیشنهادهایش را عملی کنم، ولی از اینکه او جرئت می کرد افکار من را به زبان بیاورد خوشحال بودم. چیزی نگفتم، لبخند خشکی زدم. ازش می ترسیدم و جذبش میشدم...




Kornél Esti

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب