کتاب رها مثل آفتاب

«کت» در 5 سالگی‌اش متوجه می‌شود که مادر و ناپدری‌اش توان نگهداری از او و خواهر و برادرهایش را ندارند و هر روز با هم به بهانه‌های مختلف دعوا می‌کنند. دو سال از این شرایط گذشت؛ تا اینکه یک شب زمستانی کت به منزل خانم «آرمیتیج» که زن بسیار مهربانی بود رفت و شب را همان‌جا ماند. از آن شب به بعد سه ماه از مادر و ناپدری کت خبری نشد و پس از این مدت بدون هیچ حرفی او و فرزندان دیگر را به اداره پلیس سپردند تا خانواده‌هایی را برای سرپرستی آن‌ها انتخاب کنند و... .

 

 

پشت جلد کتاب آمده است:

خیال کردم برای گفتن این حرف و برای پشت کردن به پدر و مادرم بعدا از خودم بدم می آید. خیال می کردم از گفتنش پشیمان می شوم و، به محض بیان آن، دیگر همان احساس را نداشته باشم. فکر می کردم به محض خارج شدن آن حرف از دهانم بخواهم آنها را به زور بر گردانم و حرفی بزنم که راست تر باشد. ولی در عوض، احساس سبکی کردم. احساس کردم رها شده ام. من همانند آفتاب در یک روز تابستانی احساس رهایی کردم: انگار می توانستم هر جایی بروم و هر کاری بکنم و همزمان همه جا هم باشم. مثل این بود که پرده تیرهای را کنار زده اند و ناگهان فضای اتاق با همه گونه شانس و فرصتی روشن شده. مثل این بود که نوبت من شده؛ و سرانجام قرار بود کفش شیشه ای اندازه پایم بشود. من فقط باید پایم را جلو می بردم و آن را پایم می کردم.

(از متن کتاب)




Free Like Sunshine
کتابهای مرتبط

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب