پشت جلد کتاب آمده است:

مرد اوتیکونی به چرندیات خودش خندید و همان جا ایستاد. او گفت: «اینجا مرز كوه شراب من است. او با این بیان قصد داشت کلیسایش را توصیف کند. «می خواهی بعد از این تعریف ها هنوز هم نزد ژنرال بروی؟ فانن اشتیل، چرا بی فکری میکنی؟» فاتن اشتیل با نرمی جواب داد و از همکار جدی و سختگیرش جدا شد: (من می خواهم کمی با بی عقلی تلاش کنم. عاقل بودن تاکنون به من تنها میوه تلخ نشان داده است.) 

 




یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب