کتاب زنی که عاشق نور بود  
بهار است و زنی جوان که همسرش او را ترک کرده، زندگی تازه ای را در آپارتمان جدیدی در شهر توکیو آغاز می کند. زنی که عاشق نور بود طی یک سال داستان زندگی این زن را دنبال می کند. او در تلاش است تا دختر دو ساله اش را تنها بزرگ کند. خانه ی جدیدش از بارقه های نور پر است و حتی دیدن را برای اون دشوار کرده اما هر چه نور خانه بیشتر می شود، او بیشتر خود را در تاریکی غوطه ور می بیند. ماه ها می آیند و می روند او باید با چیزی که از دست داده و چیزی که به آن بدل شده رو به رو شود.
نحوه ی شروع داستان هم در نوع خود قابل توجه است. مادری که تازه جدا شده به همراه دختر کوچولویش چهار طبقه را طی کرده و خود را در آپارتمانی می بیند که سرتاسرش از پنجره تشکیل شده و نور خورشید، کل روز خانه را پر می کند. نور همه جا هست؛ حتی در جاهای غیرمنتظره مثل برج های آب بالا پشت بام و آتش کارخانه ی مواد شیمیایی. آنچنان که زندگی این زن بدون نام با نور پر شده، گوینده خودش را هر روز تاریک و تاریک تر می بیند. او با افسردگی و نوشیدن زیاد الکل و بدرفتاری و حتی گاهی ترک کردن دخترش دست و پنجه نرم می کند و بی بند و بار شده و اغلب با شوهر سابقش می جنگد.
رمان زنی که عاشق نور بود اثر یوکو تسوشیما که در فضایی لطیف و مجروح و درخشان و بی سامان نوشته شده، داستان متارکه، هوس و تغییر شکل است. این رمان ابتدا به صورت دوازده قسمت به زبان ژاپنی در مجله ی گانزو به چاپ رسید که هر قسمت به صورت ماهانه منتشر شده و هر فصل نمایانگر ماه های سال در زمان واقعی انتشار بود.

 

پشت جلد کتاب آمده است:

همان طور به پرسه زدن ادامه می دادم و با خودم فکر می کردم که چطور بیشتر این آدم ها نویسنده های مشهوری بودند که مدام کتاب هایشان را به هم تقدیم می کردند. بیشتر بچه ه ایی که روزها با سروصدا، آن اطراف می دویدند و بازی می کردند، شعرها و داستان هایی داشتند که والدینشان به آنها تقدیم کرده بودند و می توانستم حدس بزنم که فقط بعضی هایشان آن کتاب ها را خوانده بودند. مثل زن های مسنی که هر شب بعد از شام ساعت ها با هم حرف می زدند. می دانستم که بجز تعداد خیلی کمی از آنها دیگر به عنوان دخترهایی جذاب با کفش های پاشنه بلند، تحت اسامی مثل دال. واو یانون یا حتی اسم کوچکشان در کتاب ها یاد نمی شد. البته گاهی هم قضیه برعکس بود و گاهی هم زن ها در  کتاب هایشان از مردها با پوشش معماوار ح روف اول اسمشان یاد می کردند. ولی این مورد آخر کمتر اتفاق می افتاد. طبق یک قانون نانوشته این مردها همگی ناراحتی مزمن معده داشتند و در اتاق غذاخوری از رژیم های خاصی پیروی می کردند. بعضی شب ها هم می رفتم پستخانه، به این امید که خط مسکو باز باشد و بتوانم به ليدا أسنگینا تلفن کنم. اما تلفن ها اغلب اشغال بودند. فقط در صورتی می توانستی با اطمینان تلفن کنی که از روز قبلش نوبت می گرفتی. لیدا زن جوانی بود که در مسکو ملاقات کردم. آن روز غم انگیزی هم که مسکو را به سمت ریگا ترک کرده بودم، با من به ایستگاه قطار آمده بود. قبل از حرکت قطار، روی سکوهای خیس از باران قدم زدیم. زوج های مسافر زیادی توی ایستگاه بودند. او در حالی که سعی می کرد به چشم های من نگاه نکند، گفته بود برایش سخت است که با خارجی ها وقت بگذراند. بخصوص خارجی های اهل کشورهای خیلی دور.





یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب