پشت جلد کتاب آمده است:

عمار می خواست از خدا بخواهد تا به خواهرهایش بگوید که مثل زمانی که آنها باهم راحت و آسان حرف می زنند، او هم بتواند با آنها حرف بزند، اما جلوی خودش را گرفت چون فکر کرد خدا را اینطور تصور کردن بی ادبی است.

شاید منظور مامان همین است وقتی که می گوید درباره ی خدا خیلی فکر نکن

اخيرا عمار احساس می کند که در دنیایی به دنیا آمده که برای او ساخته نشده، اما چیزی که مهم بود نشان می داد که او در یکی از بیمارستان های این شهر به دنیا آمده و تنها خانه ای که در آن زندگی کرده همین جا است.

 




A Place for Us

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب