پشت جلد کتاب آمده است:

لحظه ای را که پدربزرگم عاشق شد دقیقا به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسیار پیری بود که بیش از پنجاه سال داشت، و این راز جدید و همراه با احساساتش موجی از تحسین در من برانگیخت که البته آمیخته با نوعی بدجنسی هم بود. تا آن زمان فکر می کردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگ هستم.

حدس می زدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایل بسیار بی اهمیت تر مثلا وقتی سر شام خرده نان از دست پدربزرگ می ریخت، تهدید می کرد که او را می کشد،

شش ساله بودم و با عشق هم آشنایی داشتم. گاهی هم همزمان عاشق چند نفر بودم. در ساختمان نه طبقه ای که قبل از مهاجرت در آن زندگی می کردیم دختری زیر هجده سال نبود که دست کم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاه من به موج دامن ها ودم اسبی آنها می شد دستش را جلوی چشم هایم می گرفت و می گفت : «چشم هایت در نیاد، هیچ وقت یکی از اینها نصیبت نمیشه»

 

کارن۔ سوزان فسل، مؤسسه گوته

کسی که خود را به دست شیوه داستان سرایی برونسکی می سپارد، انتظاراتش برآورده می شود.» 

فیلم، ساند و مديا 

تنها نکته ناامیدکننده این داستان طنز آمیز این است که بعد از ۲۰۳ صفحه تمام می شود.» 

 

 




Der Zopf meiner Großmutter
از همین مترجم: مهشید میرمعزی

یک بررسی بنویسید

توجه : HTML بازگردانی نخواهد شد!
    بد           خوب